شرلوک بر روی صندلی همیشگی خود در جلوی شومینه که اکنون خاموش بود نشسته بود.خوابش می آمد و چشمانش نیمه باز بود.تقریبا داشت خوابش می برد که ناگهان ویبره ی گوشی موبایلش او را از جا پراند.به صفحه ی گوشی موبایل خود نگاه کرد.
یک پیام خوانده نشده
رمز گوشی را وارد کرد و پیام را خواند.
???Miss me
شرلوک با خودش فکر کرد:
-هان؟؟؟؟؟؟این دیگه چیه؟
به شماره ای که این پیام را فرستاده بود نگاه کرد.
-این که شماره ی جانه.
نگران شد.با خود فکر کرد:
-یعنی اتفاقی افتاده؟؟؟
دوباره ویبره ی گوشی موبایل خبر رسیدن یک پیام دیگر را داد.
سلام
رزی هستم.یادم رفت توی پیام اول خودم رو معرفی کنم. :)
حواسم هست که یادتون رفته روز دختر رو به من تیریک بگید ها. :)
دو روزه که ندیدمتون.دلم براتون تنگ شده.شما چی؟توی این دو روز دلتون برای من و بابا تنگ نشده؟؟ :)
(: ????Miss me
شرلوک نفس راحتی کشید و لبخند زد.رزی کوچولو بود.دختر جان.بعد از روی صندلی خود بلند شد تا خانم هادسون را پیدا کند و از او بپرسد که دختر بچه ها معمولا دوست دارند چه چیزی هدیه بگیرند.
* * * * *
روز دختر [ با تاخیر.ببخشید. :) ] مبارک. :)