Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

در جست و جوی تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب،انسان باید به خود زندگی مراجعه کند که همیشه چشمه هایی بسیار شگفت انگیز تر از بهترین کوشش تخیل ما آماده نمایش دارد.

۰۵آبان

بالاخره قسمت سوم داستانی Sherlocked رو هم نوشتم.اول از همه بابت فاصله ی زمانی زیادی که بین قسمت دوم و سوم این داستانی افتاد معذرت می خوام.این داستانی چهار قسمته.قسمت اول و دوم این داستانی رو می تونید در پست های قبلی بخونید.اگه از قسمت موضوعات و یا سربرگ وبلاگ،روی قسمت داستانی کلیک کنید به راحتی می تونید قسمت اول و دوم رو هم بخونید.در این پست قسمت سوم رو خواهید خوند و در پست بعدی قسمت چهارم و در واقع همون قسمت پایانی رو می خونید.

خب دیگه.برای خوندن قسمت سوم داستانی Sherlocked به ادامه ی مطلب برید.

 

 

 

 

 

-به نظرم اگه یه ماشین بخریم برامون خیلی راحت تر باشه تا این که با تاکسی این طرف اون طرف بریم.

-اون وقت من می رونم یا تو؟

-خب هر دفعه یکیمون دیگه.

-تو که باید رزی رو نگه داری.منم که غرق در تفکراتم هستم.خرید ماشین بیهوده است.فقط با این کار آلودگی هوا رو بیشتر می کنیم.

-خب.....حق با توئه.ولی وقتی رزی بزرگتر شد من می تونم برونم. :)

-اون موقع به این موضوع فکر می کنیم.

-درسته.جریان این پرونده ی جدید چیه؟روح موریارتی و بقیه ی مسائل؟

-زیادی احمقانه است،نه؟

-خب.......تا این جاش که برام تعریف کردی........ .

-زیادی احمقانه است.خانم دکتری که روح موریارتی رو می بینه.احمقانه است.

-خب نظریه ای نداری؟

-نه.

-نه؟؟!!!

-تا وقتی اطلاعات کافی نداشته باشم نظریه پردازی نمی کنم.با این کار به جای نتیجه گیری درست و منطقی،فقط دارم خیال پردازی می کنم.

-آهان.

رزی می خندد.صدای خنده ی نوزاد جو عجیب حاکم بر تاکسی را از بین برد و به جایش شادی حکم فرما می شود.

جان به دخترش نگاه کرد و گفت:

-رزی کوچولو.به چی می خندی عزیزم؟

رزی به شرلوک نگاه می کرد.باز هم خندید.

جان رو به شرلوک گفت:

-شرلوک،رزی هر وقت تو رو می بینه خوشحال تره.

شرلوک جا خورد.اندکی جا به جا شد و زیر لب گفت:

-منم وقتی رزی رو می بینم خوشحال ترم.

جان سرش بلند کرد و از پنجره ی بخار گرفته ی تاکسی به اطراف نگاه کرد.

-شرلوک،چرا خونه ی این خانم دکتر توی حومه ی شهره؟یه کم عجیب نیست؟

با این سوال جان،جو عجیب و مرموز دوباره بر فضای تاکسی حکم فرما شد.

-شاید این خونه رو به ارث برده یا شاید حومه ی شهر رو دوست داره.اصلا شاید در حومه ی شهر دکتره.

-شاید.نمی دونم.ببین.دوباره بارون گرفت.

-نم نم می باره.شدید نیست.

-آره.رزی خواب رفته.

شرلوک به رزی نگاه کرد.باز هم به یاد مری افتاد.

-درمورد تو یک تصور و خیال.

-از کجا می دونی من روح نیستم؟

 

*     *     *     *     *

 

جان از توی تاکسی به شرلوک که از تاکسی پیاده شده بود گفت:

-مطمئنی که گفت همین جاست؟این جا که یک خونه ی روستایی مخروبه است.

باران شدیدتر شده بود و جان و رزی رو در آغوش گرفته بود و توی تاکسی نشسته بود تا رزی خیس نشود.

-گفت همین جاست.مطمئنم.

-این جا که کسی زندگی نمی کنه.مطمئنی؟

-مطمئنم.

-ولی این جا کسی نیست شرلوک.

راننده ی تاکسی از ماشین پیاده شد و رو به شرلوک گفت:

-آقا،لطفا اگه مقصدتون همین جاست با من تسویه حساب کنید تا برم.الان بارون شدیدتر می شه.

شرلوک سردرگم شده بود.نمی دانست باید برود یا نه.رو به جان کرد و گفت:

-تموم خونه رو زیر و رو کردم.یه خونه ی روستایی مخروبه و معمولیه.کسی هم توش زندگی نمی کنه!

-شرلوک.شاید کلا سر کاری بوده.هان؟

-نه.به نظر نمی اومد که اون زن دروغ بگه.

ناگهان مردی روستایی از دور پدیدار شد.به سمت آن ها می آمد.پنج دقیقه ای طول کشید تا به آن ها برسد.وقتی به آن ها رسید رو به شرلوک کرد و گفت:

-آقای هلمز؟؟؟

-بله.خودم هستم.

-یه خانمی گفت که اینو بدم به شما.

بعد دست در جیبش کرد و نامه ای رو در دستان شرلوک گذاشت.

-گفت اینو بدم به شما.زن عجیبی بود.

-می شناختیش؟چه شکلی بود؟

-نه.تا حالا ندیده بودمش.نمی دونم چه شکلی بود.روی خودش رو پوشونده بود.من دیگه باید برم.کلی کار دارم.باید قبل از این که گوسفند هام بیشتر خیس بشن،برم و ببرمشون به طویله شون.خداحافظ.

-خداحافظ.

مرد روستایی دور شد.

شرلوک به سرعت نامه را باز کرد.متن نامه را خواند.

 

سلام آقای هلمز

خیلی وقت بود که خبری ازتون نگرفته بودم.حالتون چطوره؟می بینم که باز هم شکستتون دادم.باز هم گول خوردید.آو.نه.این طوری ابروهات رو بالا نبر.تعجب هم نکن.من رو خوب می شناسی.آخرش هم با من شام نخوردی.حالا یادت اومد که کی هستم؟خوبه.چطوره امشب دیگه دعوت شام من رو بپذیری.هان؟اگه بیای اطلاعات خیلی خوبی از گذشته ی جیمز موریارتی به دست میاری.مطمئنم که واقعا دلتنگ موریارتی هستی.ولی اون دیگه مرده.

مطمئنم که دوست داری بدونی چطور گذشته ای داشته.دوست داری بدونی چطور کودکی داشته.دوست داری بدونی،نه؟؟؟پس بهتره این دفعه دیگه دعوت شام من رو بپذیری.آدرس رستوران رو هم توی همین پاکت نامه گذاشتم.امشب ساعت 8:30 منتظرتم.

آیرین آدلر

 

-شرلوک.چی توی نامه نوشته؟

صدای جان شرلوک رو به خودش آورد.

-بریم.توی راه برگشت بهت می گم.

 

 

 

ادامه دارد......... .

نظرات  (۲)

ارزش منتظر موندن رو داااشت

بی صبرانه منتظر قسمت بعدی هستییم

پاسخ:
واقعا؟خیلی ممنونم.لطف دارید. :)
به زودی قسمت چهارم یا همون قسمت پایانی رو هم می نویسم. :)
۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۵۷ یوروس هلمز

وای خدای من=-O

پاسخ:
D:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی