Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

در جست و جوی تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب،انسان باید به خود زندگی مراجعه کند که همیشه چشمه هایی بسیار شگفت انگیز تر از بهترین کوشش تخیل ما آماده نمایش دارد.

۳۱خرداد

سلام

این هم از قسمت چهارم داستانی.

بریم ادامه ی مطلب. 🌹

 

*      *      *

 

 

قسمت چهارم - .He finally tells his story

(او بالاخره داستانش را می گوید.)

 

Mrs Hudson:از سه شب پیش اومده.ولی چون وقتی اومد تاکید کرد که فعلا نمی خواد کسی رو ببینه ، بهت زنگ نزدم.

J:آره.فکر کنم منظورش از کسی همون من بودم.

Mrs Hudson:آه جان ، اگه تو نبودی ، هیچ وقت نمی تونستم بگم که کسی حتی بهش سر می زنه.

بعد از یک ماه که از مرگ یوروس گذشته بود ، شرلوک به خانه برگشته بود و خانم هادسون سه روز بعد از بازگشت شرلوک بالاخره با جان تماس گرفته بود و خبر بازگشت شرلوک را داده بود.

Mrs Hudson:از وقتی که اومده شب ها می ره روی پشت بوم و زل می زنه به آسمون.حدود سه ساعتی اون جا می مونه و بعدش می ره تو اتاقش و در رو می بنده.در حدی غذا می خوره که فقط زنده بمونه.

 

 

J:زل می زنه به آسمون؟

Mrs Hudson:آره.خیلی نگرانشم.یه شب به من گفت که یکی از ستاره های آسمون کمی از جای قبلیش در آسمون حرکت کرد و بعد خاموش شد.تا این جای حرفش ظاهرا طبیعی به نظر می رسه ولی بعدش ازم پرسید که نظرم در مورد خاموش شدن ستاره ها چیه!ازم پرسید که به نظرم وقتی یه ستاره خاموشه می شه فقط مربوط به تموم شدن عمر ستاره هاست و یا این که نشون دهنده ی مرگ یکی آدم هاست!ازم پرسید که به این که هر انسانی یه ستاره داره و این که زمانی که اون آدم می میره ستاره هم خاموش می شه ، باور دارم یا نه!

جان به فکر فرو رفت.

J:آم ... خانم هادسون.به نظرتون سوال هاش دلیلی هم دارن؟

Mrs Hudson:قبلا که برای هر سوالی که می پرسید ، حتی اگه مسخره هم بود ، یه دلیلی داشت.ولی الان ... آه!نمی دونم!

J:خیله خب.باید باهاش صحبت کنم.

Mrs Hudson:چای بیارم؟

J:نه خانم هادسون.خیلی ممنونم.الان فقط می خوام باهاش صحبت کنم.

Mes Hudson:خیلی نگرانشم جان.سعی کن از این حال و هوا درش بیاری.

J:سعی خودم رو می کنم.

جان بعد از گفتن این حرف از پله ها بالا رفت و جلوی در اتاق توقف کرد.در اتاق همان در همیشگی بود و به طبع اتاق هم همان اتاق همیشگی بود ولی نمی دانست چرا انگار به نظر می آمد که اتاق ، در و در کل خانه ی خانم هادسون هم عوض شده است.این تغییر حتی با تعویض کاغذهای دیواری و تغییر دکوراسیون هم به وجود نمی آمد چون با عوض کردن دکوراسیون باز هم اتاق و خانه همان ها بودند ولی این تغییر فرق داشت.طوری بود که انگار آن خانه دیگر همان خانه ی قبلی نبود.تغییر ، تغییر عجیبی بود.تغییر آدم ها.تغییر آدم های ساکن در آن خانه.تغییر آدم ها بر روی محیط اطراف تاثیر وافری می گذارد.تاثیری بس عجیب.تاثیری حتی بیشتر از تغییر دکوراسیون.

در زد و منتظر پاسخ شد.جوابی نیامد.در را باز کرد و داخل شد.اتاق برخلاف تصور جان مرتب بود.وسایل دست نخورده بودند.

SH:بالاخره خانم هادسون بهت گفت که من اومدم؟بهش گفته بودم که یه مدت نمی خوام بقیه رو ببینم!

شرلوک کف زمین اتاق دراز کشیده بود.چشمانش را بسته بود.

J:خب آره.ولی فکر کرد که شاید من جزو بقیه نباشم.

شرلوک چیزی نگفت.جان مردد بود که چه کند.شرلوک دوباره به حرف آمد.

SH:وقتی ستاره ها می میرن به یه کوتوله ی سفید سرد و متراکم تبدیل می شن جان.

(در ستاره شناسی ، کوتوله ی سفید گونه ای از اجرام آسمانی است.در طی زندگی یک ستاره در اواخر عمر برخی از ستارگان که از حد 1/4 جرم خورشید پر جرم تر باشند به ستاره ی نوترونی یا سیاه چاله (سه برابر جرم خورشید) تبدیل می شوند و اگر از این حد کم جرم تر باشند ، تبدیل به کوتوله ی سفید می شوند.ماده ی تشکیل دهنده ی کوتوله های سفید به اندازه ای به هم فشرده است که یک فنجان از آن ، صدها تن وزن دارد.)

J:هان؟

SH:ولی جان ، می دونی قسمت جالب ماجرا کجاست؟این که خاموش و سرد شدن یک ستاره و تبدیل شدنش به یک کوتوله ی سفید لزوما به معنی حذف احتمال وقوع ابرنواختر نیست ؛ چون که کوتوله ی سفید هنوز یه ستاره است و بر اساس قوانین فیزیک هنوز می تونه شعله ور بشه.

J:شرلوک من واقعا متوجه منظورت نمی شم!

شرلوک چشمانش را باز کرد و از روی زمین برخاست.

SH:جان ، به نظرت چند نفر توی این دنیا وجود دارن که از دیدن این که من درمونده شدم ، خوشحال بشن؟یکیش موریارتی بود که الان زنده نیست که به من بخنده.ولی احساس می کنم کم کم داره ازم انتقام می گیره و کسی که اون بالا ، روی پشت بوم مرد اون نبوده.در واقع من بودم.به نظرت چند نفر خوشحال می شن؟

J:شرلوک!

SH:خب الان باید خوشحال باشن ، نه؟من دیگه درمونده شدم.به نظرت چند نفرن؟

J:شرلوک!اصلا معلوم هست داری چی می گی؟

SH:جان ، حق با مایکرافت بود.هر انتخابی که کردم ، هر مسیری که رفتم ، مردی که الان هستم خاطره ی من از یوروسه.جان ، به هر جا که نگاه می کنم خاطره های قدیمی از یوروس که از ذهنم پاک کرده بودم دوباره یادآوری می شن.خاطرات بچگی.دوست جمجمه ایم ، کلاهم ، شغلم ، آسمون و حتی تو جان.همه چیز باعث یادآوری خاطره ای از یوروس می شه.ذهنم پر از خاطرات یوروس شده جان.جان ، من ...

جان در این جا حرف شرلوک را قطع کرد و گفت:

J:بس کن دیگه شرلوک!به خودت بیا.

شرلوک بهت زده به جان نگاه کرد.جان ادامه داد.

J:شرلوک ، یوروس مرده.نمی تونی این موضوع رو عوض کنی.به هیچ وجه نمی تونی اونو برگردونی.ولی می دونی چیه؟تو هنوز زنده ای.هنوز آدم های زیادی هستن که باید بهشون کمک کنی.چرا دیگه پیام ها و ایمیل هات رو نمی خونی؟فرگوسن از اون روز که با عجله خونه اش رو ترک کردیم ، مرتبا بهت ایمیل زده ولی تو هیچ کدومشون رو نخوندی!آخرش مجبور شد بیاد و من رو ببینه.چون تو که نبودی.مثل همیشه به خودت اهمیت می دادی و رفته بودی دنبال کار خودت.شرلوک ، دارم ازت ناامید می شم.دیگه وقتشه که به خودت بیای.فردا عصر میام دنبالت که دوباره با هم به اون عمارت قدیمی بزرگ و روستایی بریم و به صحبت های آقای فرگوسن گوش بدیم و مثل همیشه یه پرونده رو ببندیم.اگه اومدم و آماده ی رفتن نبودی ، دیگه هیچ وقت حتی پام هم توی پلاک 221 خیابون بیکر نمی ذارم.تو می مونی و چرندیاتی که همیشه می گی!

بعد از گفتن این حرف از اتاق بیرون رفت.در راه خانه ، در تاکسی ، همه اش به این فکر می کرد که آیا زیادی تند برخورد نکرده؟سرش را به شیشه ی خنک تاکسی چسباند و به یاد مرگ مری افتاد.خود او هم اوایل ، بعد از اون اتفاق دست کمی از شرلوک نداشت.آن موقع خیلی شوکه بود.حتی می تونست بگه الان شرلوک از آن موقع خودش خویشتن دارتر بود.

 

*      *      *

 

جان و شرلوک هر دو در تاکسی ، بار دیگر در راه عمارت قدیمی آن دهکده ی کوچک بودند.سکوت عذاب آوری بر فضای تاکسی حاکم بود.شرلوک از پنجره به بیرون خیره شده بود.جان برای شکستن سکوت گلویش را با سرفه ای کوتاه صاف کرد و گفت:

J:روز خوبی برای رفتن به دل دهکده و هوای تازه است.

 

 

 

 

شرلوک چیزی نگفت.جان ادامه داد:

J:نظرت درباره ی موکل جدیدمون چیه؟و همین طور این پرونده؟

شرلوک بالاخره نگاهش را از پنجره برگرفت و به جلو خیره شد.

SH:خیلی دلم می خواد بتونم مثل قبلا بگم که پرونده ی مسخره و مزخرفیه.

J:خب می تونی بگی.

SH:ما حتی هنوز نفهمیدیم که موضوع از چه قراره برای همین نمی تونم هیچ نظری بدم.حتی این که بگم مزخرفه.

جان از این که شرلوک دوباره راجع به پرونده ای صحبت می کرد خوشحال بود.

J:آها.خوبه.پس الان که می رسیم اون جا می تونیم به حرف های موکلمون گوش بدیم.نگاه کن.رسیدیم.

تاکسی در مقابل عمارت قدیمی خارج از دهکده ایستاد.جان و شرلوک پیاده شدند و قبل از این که وارد عمارت شوند جان به تاکسی گفت که همان جا منتظر بماند.وقتی به در ورودی رسیدند باز هم همان دسته های آویز سیر در آن جا به چشم می خورد.فرگوسن از دور با چهره ای خندان به سمت آن ها می آمد.جان رو به شرلوک گفت:

J:عجیب نیست که هر وقت میایم این جا ، اون منتظرمونه؟

شرلوک شانه بالا انداخت.فرگوسن به در رسید و با رویی گشاده گفت:

F:آقایان!از دیدن دوباره ی شما خیلی خوشحالم.با نوه ام نشسته بودیم توی حیاط و داشتیم با قارچ هایی که پیدا کرده بودیم املت درست می کردیم.می دونستم که میاید و وقتی صدای ماشین شنیدم ، فهمیدم که خودتونید.آخه این جا زیاد ماشین نمی ایسته.

و بعد خندید.

F:بفرمایید داخل.

 

 

هر سه نفر وارد حیاط خیلی بزرگ عمارت شدند و به سمت محل پیک نیک عصرانه فرگوسن و نوه اش رفتند.نوه ی 10 ساله ی فرگوسن در کنار آتش نشسته بود و داشت سوسیس ها و قارچ های املت را قبل شکستن تخم مرغ ها ، در روغن و روی آتش سرخ می کرد.فرگوسن جلو رفت و گفت:

F:تیم ، این آقایان ، آقای هلمز و دکتر واتسون هستند.

تیم با شنیدن این حرف ایستاد و با چهره ای سرشار از شادی و ذوق گفت:

T:آقای هلمز و دکتر واتسون.هیچ وقت فکر نمی کردم که بتونم شما رو از نزدیک ببینم.من یکی از طرفداران وبلاگ شما هستم آقای هلمز.

SH:در حقیقت وبلاگ جانه.

J:ظاهرا که این طوره.

T:می تونم باهاتون یه عکس بگیرم؟لطفا.

F:تیم ، بهتره بری یه کم این اطراف رو بگردی.ها؟چطوره؟منم تا با این آقایون صحبت می کنم ، املت رو آماده می کنم.بعدا راجع به عکس صحبت می کنیم.

وقتی که تیم رفت ، هر سه نفر بر روی صندلی های سفری اطراف آتش نشستند.

F:امروز عصر هوا به شدت خوب شده.از ابر و بارون هم خبری نیست.می شه یه پیک نیک خانوادگی برگذار کرد.

جان از گوشه ی چشم به شرلوک نگاه کرد تا عکس العملش نسبت به حرف فرگوسن را ببیند.شرلوک کاملا بی حرکت به حرف های فرگوسن گوش میداد.

SH:بهتره بریم سر اصل مطلب آقای فرگوسن.

F:آه بله.اصل مطلب.

فرگوسن در حین این که صحبت می کرد تخم مرغ ها را هم شکست و روی قارچ ها و سوسیس ها که حالا کاملا پخته بودند ریخت.

F:قضیه از این قراره که آقای هلمز.از چند ماه پیش اتفاقات عجیبی توی این خونه رخ می دن.یک روز یک نفر به این جا اومد و ازم درخواست کرد که بتونه چندتا عکس از این خونه ی قدیمی بگیره.می دونید که این عمارت خیلی قدیمیه.نظر گردشگران زیادی رو به خودش جلب می کنه.اون موقع من و دوستم دکتر نایتلی این جا بودیم.من اون موقع کار داشتم و باید می رفتم بیرون.برای همین دوستم دکتر نایتلی خونه رو به اون مرد نشون داد.

J:دوستتون یک پزشکه؟

F:بله.آقای واتسون.همون طور که می گفتم دوستم دکتر نایتلی خونه رو بهش نشون داد ولی کاش هیچ وقت اون مرد غریبه رو به خونه راه نمی دادم.از اون روز به بعد اتفاقات عجیب شروع شد.یکی از مهم ترین این اتفاقات این بود که یک روز اون مرد دوباره اومد.اون روز هم یک پیک نیک دورهمی شبیه همین پیک نیکی که الان داریم با نایتلی داشتیم.مرد گفت برای گرفتن چندتا عکس از خونه اومده ولی آقای هلمز وقتی اون مرد جلوی آینه قرار گرفت ، تصویرش توی آینه نبود.اینو که دیدم و در واقع تصویرش رو ندیدم از حال رفتم و وقتی به هوش اومدم نایتلی کنارم بود.اون ازم پرسید که چی شده و وقتی براش توضیح دادم چی شده مشخص بود که حرفم رو باور نکرده.ازش پرسیدم که مرد کجاست و اون گفت بعد از این که بیهوش شدم با نگرانی یه مدت مونده و بعد هم معذرت خواهی کرده و رفته.روزهای بعد هم یه مرد شنل پوش مخصوصا شب ها دیدم که اطراف عمارت می پلکید.

J:اطراف خونه می پلکید و شما با پلیس تماس نگرفتید؟

F:آخه داخل محوطه ی ملک شخصی نمی اومد.بیرون از محوطه بود.خارج از دیوار های این حیاط بزرگ.خب مشخصا اگه به پلیس می گفتم یه خون آشام بیرون از خونه ی من داره می پلکه هیچ کس به حرفم اهمیت نمی داد.می داد؟

J:فکر کنم درست می گید.

F:این شد که شروع کردم به وصل کردن آویز سیر و این طور چیزها که می گن از این مواد بدشون میاد.خب وقتی توی آینه دیده نشن حتما از سیر هم بدشون میاد.بعدش که قضیه رو برای خانم ماتیلدا بریگز ، دختر خاله ام ، که یک روز به این جا اومده بود تعریف کردم ، شما رو معرفی کرد.و من اون موقع از شدت خوشحالی سر از پا نمی شناختم.برای همین به شما ایمیل زدم و دعوتتون کردم.

جان به شرلوک نگاه کرد.در تمام این مدت ساکت بود و فقط به صحبت های فرگوسن گوش می داد.

فرگوشن کمی از املت چشید و گفت:

F:خب ، املت آماده است.

و بعد شروع کرد به تقسیم املت برای چهار نفر.دو ظرف املت را هم به دست شرلوک و جان داد.

F:البته قضیه به همین جا ختم نمی شه آقایون.یه روز حوالی طلوع خورشید دیدمش.باز هم بیرون و توی خیابون ایستاده بود.

 

 

F:وقتی خورشید طلوع کرد ، شروع کرد به دود کردن.باورتون نمی شه با اولین شعاع نور خورشید که بهش برخورد کرد ، ازش دود بلند شد.بعدش هم دوید و رفت.حالا دلیل چتر داشتنش در اولین روزی که دیدمش رو می فهمم.اون روز یه دونه ابر بارونی هم توی آسمون نبود.هوا صاف صاف بود.ولی با این حال اون مرد صورتش رو پوشونده بود و چتر هم بالای سرش نگه می داشت.

J:عجب!

F:باورتون نمی شه دکتر واتسون.از اون روزی که اون مرد رو دیدم تحمل موندن توی این خونه رو ندارم.نایتلی هم می گه تنهایی زندگی کردن توی خونه ای به این بزرگی باعث شده بزنه به سرم.می گه بهتره بفروشمش و برم لندن و نزدیک بچه هام زندگی کنم.

J:چی بگم.

F:شایدم درست می گه.

در این لحظه فرگوسن برخاست و گفت:

F:من برم تیم رو صدا کنم.احتمالا کنار برکه ی مصنوعی عمارته.

و با این حرف به سمتی که احتمالا برکه ی مصنوعی قرار داشت رفت.

وقتی فرگوسن دور شد جان سکوت را شکست و گفت:

J:خب شرلوک.چی فکر می کنی؟

SH:ظاهرا که همه چیز واضحه.

J:واضحه؟!!

SH:فعلا به چندتا چیز دیگه برای کامل کردن همه ی داستان نیاز دارم.ترجیح می دم وقتی استنتاجاتم کامل شد همه چیز رو برات توضیح بدم.

J:نظرت درباره ی آینه چیه؟به نظرت چرا اون مرد رو در آینه ندیده؟توی این مدت که دیدمش به نظرم تغذیه سالمی داره و از لحاظ پزشکی فرد سالمی هم هست.پس نمی تونه توهم زده باشه.

SH:این یکی از همون مواردیه که گفتم هنوز نیاز دارم تا کامل بشه تا بتونم توضیحش بدم.

جان شانه ای بالا انداخت و قاشق و ظرف املت خود را برداشت تا بخورد.

J:هوم.از بوی املت که معلومه خوشمزه است.تو هم بهتره که بخوری شرلوک.

شرلوک هم ظرف املت خود را برداشت و به فکر فرو رفت.جان قاشق را به سمت دهانش بزد که ناگهان صدای فریادی قاشق را در نزدیکی دهانش متوقف ساخت.

J:صدای فرگوسن بود.کمک می خواست.

هر دو با شتاب از جا برخاستند و به سمتی که فرگوسن رفته بود دویدند.وقتی به اون جا رسیدند دیدند که فرگوسن بالای سر نوه اش نشسته و او را در آغوشش گرفته.

F:آقای هلمز.اون این جا بود.دست نوه ام رو ببینید.هر دو نزدیک تر رفتند و دو سوراخ کوچک را که کمی خون از آن ها جاری بود بر روی دست نوه ی فرگوسن دیدند.در این لحظه فرگوسن از هوش رفت.

SH:جان ببین چی شده.

جان فورا نشست و نوه ی فرگوسن که بی حال و رنگ پریده شده بود را معاینه کرد.

J:این جا تجهیزات لازم رو برای این که بدونم چه بلایی سر تیم اومده در اختیار ندارم ولی فرگوسن از ترس از هوش رفته.

شرلوک که داشت اطراف را بررسی می کرد گفت:

SH:از رد پاهایی که روی گل و چمن اطراف برکه است معلومه که فرگوسن با هر کی که این جا بوده درگیر شده.

 

 

در همین هنگام چشمش به چیزی خورد.تیکه ای از گوشه ی لباسش را پاره کرد و با آن آن شیء را برداشت و بلند فریاد زد:

SH:جان.یه سرنگ پیدا کردم.معلوم نیست که چی به اون بچه تزریق شده.ممکنه ماده ی خطرناکی باشه.زود باش باید هر چه زودتر اون ها رو برسونیم بیمارستان.زود باش.

در همین هنگام که شرلوک و جان سعی داشتند تا تیم و فرگوسن رو به تاکسی ببرند ، دکتر نایتلی به آن سمت آمد.وقتی آن صحنه را دید چشمانش از تعجب گرد شدند و پرسید:

N:چی شده؟چه اتفاقی برای رابرت و تیم افتاده؟

SH:هنوز هیچ چیزی معلوم نیست.باید سریعا برسونیمشون به نزدیک ترین بیمارستان این جا.توی دهکده بیمارستانی هست؟

N:نه.این جا پزشک سیار داره که اونم منم.

SH:پس باید هر چه زودتر برسونیمشون لندن.فکر نکنم این جا تجهیزات لازم برای معاینه و تشخیص ماده ی تزریق شده رو داشته باشید.عجله کنید.

N:ماده ی تزریق شده؟!!!

شرلوک تیم را از زمین بلند کرد و جان و نایتلی هم هر کدوم یک طرف فرگوسن را گرفتند.هر سه نفر به سرعت آن دو را به سمت تاکسی می بردند.در همین هنگام از کنار آتشی که چند لحظه پیش در کنارش نشسته بودند گذشتند.شرلوک متوجه شد که همه چیز پخش زمین شده است.

SH:دکتر نایتلی.شما مرد قدرتمندی هستید.می تونید فرگوسن را به تنهایی ببرید تا جان هم تیم رو ببره؟باید سریع تر یه چیزی رو بررسی کنم.فکر کنم دستکش هام رو کنار آتش جا گذاشتم.

J:محض رضای خدا شرلوک.بعدا میای و برشون می داری.

شرلوک فریاد زد:

SH:جان باید برم و برشون دارم.

N:بله.می تونم.مشکلی نیست.

SH:ممنونم.

شرلوک سریعا تیم را به جان سپرد و گفت:

SH:سریعا به سمت تاکسی برید.منم الان میام.

و بعد به سمت محل پیک نیک دوید.

جان و دکتر نایتلی هم با سرعت هر چه تمام تر به سمت تاکسی رفتند.وقتی رسیدند راننده ی تاکسی از ترس بهتش زد.

J:الان وقت توضیح نیست باید سریعا به لندن برگردیم و این دو نفر رو برسونیم بیمارستان.

بعد از این حرف به عقب نگاه کرد تا ببیند شرلوک می آید یا نه.او داشت می آمد و وقتی که رسید ، در فلزی بزرگ خانه را بست و در حالی که نفس نفس می زد گفت:

SH:سریع تر حرکت کنیم.

نایتلی از قبل سوار شده بود و شرلوک بعد از این حرف سوار شد.جان به دنبال دیدن دستکش ها به شرلوک نگاه کرد که ببیند آیا پیداشان کرده است یا نه.در همان لحظه به یاد آورد که آن روز شرلوک دستکش هایش را نپوشیده است.از آن عجیب تر این بود که دستان شرلوک اندکی سوخته بودند.در حالی که از رفتار شرلوک و دست هایش که سر انگشتانش به خاطر سوختن قرمز شده بودند متعجب بود ، او هم سوار شد و تاکسی راهی لندن شد.

 

 

ادامه دارد ... .

 

قسمت بعدی ، قسمت پایانی این داستانی هست.

 

 

نظرات  (۳)

خیلی جذاب بود ، دوست دارم زودتر بدونم جریان چیه?😁

What's going on?

پاسخ:
سپاس از شما که داستان رو می خونید. 🌹
قسمت بعدی دیگه قسمت آخره.هنوز نمی دونم باید با یوروس داستان چه کار کنم.به محض این که یه ایده در این مورد به ذهنم برسه ، شروع به نوشتن قسمتی بعدی می کنم.
?Whats's going on?Is this a teragic story or not

خدا کنه یوروس زنده باشه😳

پاسخ:
:)

خب خیلی جالبه

خوشم اومد :)

پاسخ:
Thanks. :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی