Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

در جست و جوی تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب،انسان باید به خود زندگی مراجعه کند که همیشه چشمه هایی بسیار شگفت انگیز تر از بهترین کوشش تخیل ما آماده نمایش دارد.

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان شرلوک» ثبت شده است

۱۷ارديبهشت

 

 

-شرلوک!

خانم هادسون بعد از گفتن این اسم با صدایی بلند و متعجب ، پرده های پنجره های اتاق را کنار زد.

Mrs Hudson : شرلوک با این وضع به زودی نابود می شی!

شرلوک بر روی صندلی نشسته بود و با قیافه ای بی حال به سقف زل زده بود.

SH : من خوبم ، خانم هادسون.

Mrs Hudson : دارم می بینم!پاشو.پاشو حداقل یه کم برو بیرون.یه کم قدم بزن شاید از این حال در بیای.

شرلوک چشمانش را از سقف به سمت زمین چرخاند.

SH : خانم هادسون ، گفتم که خوبم.

Mrs Hudson : شرلوک با زبون خوش برو بیرون یه کم حال و هوات رو عوض کن.

SH : خانم هادسون ، فکر نکنم بتونید به من دستور بدین.

Mrs Hudson : من صاحب خونه تم و می تونم بهت بگم که بری بیرون.

SH : این جزو قرارداد و اجاره نامه نبود خانم هادسون.من پنج ماه پیش باز قرارداد یک ساله ی خونه رو امضا کردم و تا هفت ماه دیگه نمی تونید هیچ جوره منو بندازین بیرون!

Mrs Hudson : پاشو برو بیرون و یه هوایی تازه کن.پاشو.

SH : گفتم که نمی تونید منو مجبور به این کار کنین.

 

*چند لحظه بعد*

 

۸ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۱۶
شرلوک هلمز
۰۳مرداد

سلام

و بالاخره قسمت پایانی این داستانی.به خاطر فاصله ی طولانی که بین قسمت چهارم و قسمت پنجم (قسمت پایانی) بود ، معذرت می خوام.به شدت سرم شلوغ بود.برای همین این چند روز تمام فکرم شده بود نوشتن قسمت پایانی این داستانی و بالاخره ، تموم شد. :)

امیدوارم اون طوری که باید خوب باشه.دیگه زیادی حرف نزنم.لطفا به ادامه ی مطلب برید. 🌹

 

۴ نظر ۰۳ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۱
شرلوک هلمز
۳۱خرداد

سلام

این هم از قسمت چهارم داستانی.

بریم ادامه ی مطلب. 🌹

 

۳ نظر ۳۱ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۴
شرلوک هلمز
۱۰خرداد

سلام به همگی

این هم از قسمت سوم داستانی.

فقط یه توضیحی قبل از این که برید ادامه ی مطلب و داستان رو بخونید بدم.تصویرهایی که در بین متن داستان استفاده می کنم (همین طور که در قسمت اول و دوم داستانی هم دیدید.) برای تصویر سازی هر چه بهتر داستانه.یکی از این تصویرها ، تصویر خونه ی قدیمی شرلوکه که مایکرافت ، شرلوک و جان رو به روی خونه ایستادن.می خواستم بگم توی این تصویر فقط می خواستم تصویر خونه ی بچگی های شرلوک رو یادآوری کنم و این سه نفر (مایکرافت ، شرلوک و جان) ربطی به خاطره ای که شرلوک به یاد میاره ندارن.اگه داستان رو بخونید متوجه می شید که چی می گم.پس برای خوندن داستان ، بریم ادامه ی مطلب. 🌹

 

 

۳ نظر ۱۰ خرداد ۹۹ ، ۰۵:۲۳
شرلوک هلمز
۲۹ارديبهشت

سلام دوستان

این هم از قسمت دوم داستانی.بابت تاخیر ببخشید.این اواخر حوصله ی نوشتن نداشتم برای همین یه کم دیر شد.

برای خواندن قسمت دوم به ادامه ی مطلب برید.

 

۲ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۰۸
شرلوک هلمز
۱۸ارديبهشت

سلام :)

و بالاخره قسمت اول این یکی داستانی شرلوک رو هم نوشتم.بابت تاخیر ببخشید.می دونم که بیشتر از یک ماهه که قول دادم بنویسمش ولی می خواستم انتشار قسمت اول این داستانی همزمان با تولد یک سالگی وبلاگ باشه.این وبلاگ یک ساله شد. :)

وقتی که اولین پست این وبلاگ رو نوشتم اصلا فکرش هم نمی کردم که تا یک سال نوشتن در این وبلاگ رو ادامه بدم.از همه ی شما ، دوستان عزیز که در این یک سال همراه من بودید ، از اعماق قلبم متشکرم.از همه تون ممنونم. :) 🌹

خب دیگه ، زیادی حرف زدم.بریم که قسمت اول این داستانی رو بخونیم.برای خوندن این داستانی لطفا برید ادامه ی مطلب.

 

۷ نظر ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۹:۱۱
شرلوک هلمز
۰۴آذر

خب.بالاخره بعد از چند روز نوشتن،قسمت پایانی داستانی Sherlocked رو هم نوشتم.امیدوارم ارزش انتظارهای ارزشمند شما رو داشته باشه. :)

برای خوندن قسمت پایانی داستانی Sherlocked به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.

 

۸ نظر ۰۴ آذر ۹۸ ، ۱۷:۴۲
شرلوک هلمز
۳۰خرداد

شرلوک نفس عمیقی کشید.هوای پاک روستا را به درون ریه هایش داد و بعد رو به جان کرد و گفت:

-جان،هنوز هم از خودم می پرسم واقعا لازم بود به این جشنواره ی محلی بیاییم.
جان ابروهایش را در هم کشید و گفت:
-شرلوک.خواهش می کنم دوباره شروع نکن.بله لازم بود.خیلی خیلی لازم بود.
شرلوک آهی کشید و دوباره به اطراف نگاه کرد.به غرفه های فروش کیک کدو تنبل،کوکوی کدو تنبل،مربای کدو تنبل،خود کدو تنبل و ........ .در غرفه ای هم مسابقه ی انتخاب بزرگ ترین و بهترین کدو تنبل برگذار می شد.
-وای شرلوک.اون جا رو نگاه کن.بستنی.من برم و دو تا بخرم و بیام.
وقتی که جان رفت شرلوک به اطراف نگاه کرد.نیمکتی چوبی در گوشه ای گذاشته شده بود.به طرف نیمکت رفت و روی آن نشست.به آدم هایی که از جلویش عبور می کردند،نگاه کرد.می توانست با یک نگاه به نوک سر تا کفش آدم ها شغل و نکات و جزئیات ریزی از زندگی آن ها را بگوید.
ناگهان به سمت چپش نگاه کرد.دختربچه ای که حدود 5 سال داشت به او زل زده بود.دختربچه به سمت او رفت و در کنار او،روی نیمکت،نشست.ناگهان گفت:
-شما هم گم شدید؟
شرلوک در حالی که تعجب کرده بود گفت:
-هان؟؟؟
-شما هم گم شدید؟
-نه.
-آخه چون مثل من تنها هستید فکر کردم گم شدید.
-نه.من گم نشدم.تو گم شدی؟
-بله.با مامانم اومده بودیم به جشنواره.حدود بیست دقیقه است که گم شدم.مامانم به من گفته که هر وقت گم شدم همون جایی که گم شدم بمونم تا بیاد و پیدام کنه.
بعد مدتی سکوت کرد و به سر تا پای شرلوک نگاه کرد.دوباره ادامه داد:
-اگه شما گم نشدین پس چرا تنها هستید؟
-تنها نیستم.با دوستم اومدم.الان رفته چیزی بخره.میاد.
-بچه ندارید؟
-نه.
-به نظرم اگه داشتید بابای خوبی می شدید. :)
-آم.....خب......می خوای مامانت رو پیدا کنیم؟
-مامانم گفته با غریبه ها جایی نرم.
-خب مامانت درست گفته.من رو نمی شناسی؟توی تلویزیون یا روزنامه یا اینترنت من رو ندیدی؟
-نه.
-آهان.باشه.
-شما بازیگرید؟
-نه.
-پس چرا باید توی تلویزیون نشونتون بدن؟یک بار یک خبرنگار درباره ی فایده ی و مفید بودن مصرف سبزیجات با من و مامانم توی خیابون مصاحبه کرد.توی تلویزیون هم پخش شد.همه ی دوستام من رو دیده بودن.با شما هم درباره ی چیزی مصاحبه کردن؟مثلا درباره ی فایده ی خوردن سبزیجات.
-خب.....یه طورایی آره. :)
ناگهان حالت چهره ی دختربچه نگران شد.دختر بچه گفت:
-من می ترسم.می شه دستم رو بگیرید.لطفا.من می ترسم.مامانم همیشه وقتی که می ترسم یا نگران می  شم دستم رو توی دستش می گیره.اگه مامانم رو پیدا نکنم چی؟
-مطمئن باش که مامانت رو پیدا می کنی.نگران نباش. :)
دختربچه دستش رو دراز کرد.شرلوک مردد ماند.او هم دستش رو دراز کرد تا دست کوچک دختربچه را بگیرد.همین که خواست دست دختربچه را بگیرد دختربچه با خوشحالی گفت:
-عه مامانم.مامان.مامان.من دیگه باید برم.از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.خداحافظ آقای هلمز. :)
-خداحافظ . :)
دختربچه از روی نیمکت بلند شد و به طرف مادرش دوید.مادرش با نگرانی او را در آغوش گرفت.از پیدا شدن دخترش خیلی خیلی خوشحال شد.
-کجا بودی عزیزم؟همه جا رو دنبالت گشتم.
-شرلوک.کجا بودی؟همه جا رو دنبالت گشتم.بستنی ها تقریبا آب شدن.بیا این رو بگیر.
شرلوک به جان نگاه کرد.بستنی رو از جان گرفت.
-ممنونم.
جان در کنار شرلوک نشست.
-زیاد که منتظر نموندی؟
-نه.با مردم صحبت می کردم.سرم گرم بود.
بعد با خودش فکر کرد:
-چه بچه ی شیرینی بود. :)
جان گفت:
-با مردم؟؟؟؟بستنی خوشمزه ایه. :)
-آره.خوشمزه تر از بستنی ها ایه که تا حالا خوردم.
ناگهان فکری به ذهن شرلوک رسید.
-اون گفت آقای هلمز.
-چی؟کی گفت؟
-ولی اون گفت من رو نمی شناسه.پس چطور اسمم رو می دونست؟؟؟؟؟

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۹
شرلوک هلمز
۱۵خرداد

شب خنکی است.در لندن،در خیابان بیکر،در خانه ای با پلاک 221b،دو مرد در حال صحبت کردن با هم هستند.

-چرا ازش محافظت نکردی پس؟؟تو قول داده بودی.قول داده بودی.قووووووول.

شرلوک سکوت می کند.سرش پایین است.

جان با خودش فکر می کند:-من که می دونم تقصیر شرلوک نیست پس چرا دارم باهاش این طوری صحبت می کنم.

اشک به جان امان نمی دهد.قطرات اشک جاری می شوند.

شرلوک سرش را بلند می کند و می گوید:

-جان به خودت مسلط باش.

-مسلط باشم.چه طور از من می خوای مسلط باشم.مری مرده.(و باز هم قطرات اشک جاری می شوند.)

-من......من.......نمی خواستم.......من........ .

-مری از تو محافظت کرد ولی تو.......... .

جان با خودش می گوید:-آخه شرلوک چه کار می تونست بکنه؟چه کار؟اون کاری نمی تونست بکنه.چرا دارم محکومش می کنم؟چرا؟؟؟؟؟؟

-جان.تو.......من.........آه.

-چیزی نداری بگی نه؟نبایدم داشته باشی.

در ذهن جان:-باهاش این طوری صحبت نکن.باهاش این طوری صحبت نکن.این طوری صحبت نکن.بهتره الان از این جا برم.باید آروم تر بشم.

-داری می ری؟جان.......من.........من...........متاسفم.

جان لحظه ای می ایستد.چشمانش را می بندد.نفس عمیقی می کشد و از اتاق بیرون می رود.

۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۲
شرلوک هلمز
۱۱خرداد

شرلوک و جان در اتاق نشیمنشان و بر روی صندلی های همیشگی شان نشسته اند.

جان:اعتراف کن که اشتباه می کردی دیگه. :)

شرلوک:آه جان.محض رضای خدا بس کن.

جان:دیدی اشتباه کردی و من درست می گفتم.(در حالی که سعی می کند صدایش را به صدای شرلوک شبیه کند.)چه فایده داره که بدونم زمین دور خورشید می گرده یا خورشید دور زمین.(بعد می خندد.)

دوباره ادامه می دهد:

-دیدی اطلاعات نجوم توی بازی بزرگ به کمکت اومد؟دیدی اطلاعات ستاره شناسی چه قدر مفیدن؟اگه راجع به اون ستاره نمی دونستی........... .

شرلوک حرف جان را قطع می کند:

-اگه بگم اشتباه کردم خوشحال می شی؟

جان:چه جورشم خوشحال می شم.(بعد نیشخند می زند.)

شرلوک نفس عمیقی می کشد.از روی صندلی بلند می شود و به طرف در اتاق نشیمن می رود.پالتویش را برمی دارد و در را باز می کند.قبل از این که بیرون برود می گوید:

-اشتباه کردم که با تو هم خونه شدم.

بعد لبخند می زند و از اتاق خارج می شود.جان از جایش بلند می شود و می گوید:

-چی؟؟؟؟

بعد او هم کتش را بر می دارد و به دنبال شرلوک از اتاق بیرون می رود.


۵ نظر ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۰
شرلوک هلمز