Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

در جست و جوی تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب،انسان باید به خود زندگی مراجعه کند که همیشه چشمه هایی بسیار شگفت انگیز تر از بهترین کوشش تخیل ما آماده نمایش دارد.

۵۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «Sherlock Holmes» ثبت شده است

۱۵مرداد

بالاخره ششمین داستانی رو هم نوشتم.خب این داستانی درباره ی یکی از شخصیت های جالب اپیزودهای شرلوکه. :)

برای خوندن داستانی ششم به ادامه مطلب بروید. :)

 

 

۲ نظر ۱۵ مرداد ۹۸ ، ۱۴:۵۷
شرلوک هلمز
۰۶مرداد

به صحنه های آخر فیلم آخرین مسئله دقت کردید؟همون صحنه هایی که خانواده ی هلمز بعد از مدت ها دور هم جمع می شن.مادر،پدر،مایکرافت،شرلوک و یوروس.همون صحنه ای که مادر دست پسرش(مایکرافت)رو می گیره و بهش لبخند می زنه.همون صحنه ای که همه خوشحال اند.یوروس می خنده.حتی دوستی شرلوک و جان هم عمیق تر شده.رزی کوچولو بزرگ تر شده.شرلوک رزی رو به آغوش پدرش می سپره.لستراد آشفته(ولی اگه دقت کنید خوشحال. :) )از اتاق بیرون می ره.مالی با خوشحالی وارد اتاق می شه.

و مری......حتی مری هم کنارشون هست.شرلوک و جان فیلم ضبط شده ای رو که مری قبل از مرگش گرفته می بینن.

مری:

-بچه های خیابون بیکر.

مکانی برای انسان های درمانده ای که به کمک احتیاج دارن.

و.......صحنه ای که دوستی و همراهی همیشگی شرلوک و جان رو نشون می ده. :)

خانواده همینه دیگه.باعث شادی آدم می شه.خانواده همیشه همراه و پشت آدمه.خانواده دلگرمی آدمه.خانواده....... .

خانواده ی هلمز هم همین طوریه. :)

۶ نظر ۰۶ مرداد ۹۸ ، ۲۰:۳۳
شرلوک هلمز
۲۰تیر

یک منطق دان می تواند امکان وجود اقیانوس اطلس یا آبشار نیاگارا را از یک قطره آب استنتاج کند بی آن که از هیچ یک از آن ها چیزی دیده یا شنیده باشد.به همین ترتیب نیز زندگی زنجیر عظیمی است که هرگاه فقط یک حلقه از آن را به ما نشان بدهند،ماهیت آن بر ما آشکار می شود.علم استنتاج و تحلیل نیز - مانند هر هنر دیگری - تنها از طریق مطالعه ی طولانی و مستمر به دست می آید.از طرفی،عمر انسان آن قدر نیست که هیچ انسانی بتواند در این امر به اعلی درجه ی کمال برسد.پیش از پرداختن به این جنبه های انسانی و روانی موضوع که با مشکلات عظیمی همراه است.پژوهشگر باید به کسب مهارت در مسائل ابتدایی تر بپردازد.مثلا بتواند به هنگام ملاقات با یک انسان دیگر با یک نگاه به تاریخچه ی زندگی او، به کسب و کار یا حرفه اش پی ببرد.هرچند چنین تمرینی ممکن است کودکانه به نظر برسد،قابلیت های مشاهده را تقویت می کند و به فرد می آموزد که به چیز نگاه کند و به دنبال چه چیز باشد.از ناخن های انگشت دست یک آدم،از آستین کتش،چکمه اش،زانوی شلوارش،پینه های انگشتان شست و سبابه اش،از حالت چهره،و از سر آستینش - از هر یک از این ها حرفه ی او به خوبی آشکار می شود.تقریبا بعید است که همه ی این ها بر روی هم نتواند ذهن پژوهشگر با کفایت را در هر موردی روشن سازد.



از کتاب اتود در قرمز لاکی

اثر آرتور کانن دویل



۳ نظر ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۸:۱۸
شرلوک هلمز
۱۵تیر

شرلوک بر روی صندلی همیشگی خود در جلوی شومینه که اکنون خاموش بود نشسته بود.خوابش می آمد و چشمانش نیمه باز بود.تقریبا داشت خوابش می برد که ناگهان ویبره ی گوشی موبایلش او را از جا پراند.به صفحه ی گوشی موبایل خود نگاه کرد.


یک پیام خوانده نشده


رمز گوشی را وارد کرد و پیام را خواند.


???Miss me


شرلوک با خودش فکر کرد:

-هان؟؟؟؟؟؟این دیگه چیه؟

به شماره ای که این پیام را فرستاده بود نگاه کرد.

-این که شماره ی جانه.

نگران شد.با خود فکر کرد:

-یعنی اتفاقی افتاده؟؟؟

دوباره ویبره ی گوشی موبایل خبر رسیدن یک پیام دیگر را داد.


سلام

رزی هستم.یادم رفت توی پیام اول خودم رو معرفی کنم. :)

حواسم هست که یادتون رفته روز دختر رو به من تیریک بگید ها. :)

دو روزه که ندیدمتون.دلم براتون تنگ شده.شما چی؟توی این دو روز دلتون برای من و بابا تنگ نشده؟؟ :)

(: ????Miss me


شرلوک نفس راحتی کشید و لبخند زد.رزی کوچولو بود.دختر جان.بعد از روی صندلی خود بلند شد تا خانم هادسون را پیدا کند و از او بپرسد که دختر بچه ها معمولا دوست دارند چه چیزی هدیه بگیرند.



*     *     *     *     *



​​​​​​​ روز دختر [ با تاخیر.ببخشید. :) ] مبارک. :) ​​​​​​​




۵ نظر ۱۵ تیر ۹۸ ، ۲۰:۰۲
شرلوک هلمز
۱۰تیر

در قسمتی از کتاب رسوایی در بوهم می خوانیم که چطور شرلوک هلمز با استفاده از علم کافی،مشاهده ی دقیق و استنتاج درست به نتایج درستی می رسد.متن زیر رو که بخشی از کتاب هست بخونید:


*      *      *      *      *


-و می بینم که دوباره مشغول طبابت شده ای.به من نگفته بودی که قصد داری دوباره دست به کار عیادت بیماران بشوی.

-پس از کجا فهمیدید؟

-می بینم و نتیجه گیری می کنم.از کجا می دانم که تو اخیرا خودت را از سر تا پا خیس کرده ای و این که یک دختر خدمتکار به کلی دست و پا چلفتی و سر به هوایی هم در خانه داری؟

گفتم:

-هولمز عزیزم،این دیگر غیر ممکن است.اگر چند قرن پیش بود حتما شما را به جرم جادوگری می سوزاندند.راست است که من روز پنجشنبه پیاده روی مفصلی در خارج از شهر کردم و وقتی به خانه برگشتم به کلی خیس آب بودم؛ولی از آن جا که لباس هایم را عوض کرده ام،هیچ نمی توانم بفهمم شما چگونه به این نتیجه می رسید.و اما خدمتکارمان مری جین(Mary Jane)،اصلاح ناپذیر است و همسرم دارد او را مرخص می کند؛ولی باز در این مورد هم نمی توانم بفهمم شما چطور این نکته را دریافتید.

شرلوک هولمز پاسخ داد:

-ساده تر از این نمی شود.چشم هایم به من می گویند که در رویه کفش چپ تو رو به داخل،درست همان جا که روشنایی آتش بخاری بر آن افتاده،چرم با شش برش موازی بریده شده است.واضح است که این خراشیدگی ها به دست کسی پدید آمده که با بی دقتی هرچه تمام تر یک آلت تیز را به طرف کفش کشیده تا گلی را که به کف آن چسبیده بوده بتراشد.بر پایه ی این مشاهده من دو نتیجه گیری کردم:یکی این که تو در هوای بسیار نامساعد از خانه بیرون رفته ای و دیگر این که نمونه ی درجه اولی از دختر خدمتکار لندنی آزار دهنده و چکمه چاک دهنده در منزل داری.و اما در مورد طبابت تو.هرگاه شخصی وارد اتاق من بشود که بوی یدوفورم بدهد و انگشت اشاره ی دست راستش لکه ی سیاه رنگ نیترات دارژان را داشته باشد و یک طرف کلاه سیلندرش هم ورم کرده باشد،چون گوشی پزشکی خودش را توی آن چپانده،من باید آدم بسیار کند ذهنی باشم اگر نگویم ان شخص عضو فعالی از جامعه ی پزشکی است.

وقتی فرآیند استنتاج خود را توضیح داد از سادگی آن خنده ام گرفت.گفتم:

-وقتی استدلالات شما را می شنوم،قضیه به اندازه ای ساده به نظر می رسد که فکر می کنم من هم از عهده بر می آیم،هرچند که نوبت بعد که با استدلال شما رو به رو می شوم باز گیج هستم تا شما دوباره توضیح بدهید.با وجود این عقیده دارم که چشم من هیچ دست کمی از چشم شما ندارد.

پاسخ داد:

-همین طور است.


*      *      *      *      *


در واقع دکتر واتسون درست فکر می کند.او هم می تواند.همه ی ما می توانیم.فقط باید علم کافی،مشاهده ی دقیق و استنتاج درست رو داشته باشیم.




۴ نظر ۱۰ تیر ۹۸ ، ۱۲:۲۹
شرلوک هلمز
۰۹تیر

متن زیر رو که از کتاب رسوایی در بوهم است بخونید.


*      *      *      *      *


-تو می بینی ولی توجه نمی کنی.تفاوت روشنی بین این دو حالت وجود دارد.مثلا تو پلکانی را که از سرسرای پایین به این اتاق می رسد بارها دیده ای.

-بله،بارها و بارها.

-چند بار؟

-صدها بار.

-پس بگو این پلکان چند پله دارد؟

-چند پله؟نمی دانم.

-نگفتم؟تو توجه نکرده ای.ولی بارها دیده ای.نکته ای که می خواستم روی آن تکیه کنم همین است.من می دانم که هفده پله دارد،چون هم دیده ام و هم توجه کرده ام.


*      *      *      *      *


دیدید؟خیلی از ماها هم مثل دکتر واتسون خیلی چیزها رو می بینیم ولی توجه نمی کنیم.شاید حتی اون چیزها رو صدها بار هم دیده ایم.واقعا چند نفر از ما با دقت به اطرافمون توجه می کنیم؟



۱ نظر ۰۹ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۰
شرلوک هلمز
۰۴تیر



داستان "ماجرای کارآگاه رو به مرگ (The Adventure of the Dying Detective)" که اپیزود "کارآگاه دروغ گو (The Lying Detective)" از روی آن ساخته شده،داستان جالبیه.شرلوک در این داستان خودش رو به بیماری می زنه تا بتونه مجرمی به نام "کولورتون اسمیت" رو به دست قانون بسپاره.شرلوک هلمز در حین همین بیماری ساختگی اش هذیان هایی ساختگی می گه.به نظرتون درون این هذیان ها و حرف های متوهم نکته ای وجود داره؟با هم قسمتی از این داستان آرتور کانن دویل رو بخونیم:

(لطفا برای خوندن  این قسمت از داستان به ادامه مطلب بروید.)



۵ نظر ۰۴ تیر ۹۸ ، ۱۷:۰۳
شرلوک هلمز
۳۰خرداد

شرلوک نفس عمیقی کشید.هوای پاک روستا را به درون ریه هایش داد و بعد رو به جان کرد و گفت:

-جان،هنوز هم از خودم می پرسم واقعا لازم بود به این جشنواره ی محلی بیاییم.
جان ابروهایش را در هم کشید و گفت:
-شرلوک.خواهش می کنم دوباره شروع نکن.بله لازم بود.خیلی خیلی لازم بود.
شرلوک آهی کشید و دوباره به اطراف نگاه کرد.به غرفه های فروش کیک کدو تنبل،کوکوی کدو تنبل،مربای کدو تنبل،خود کدو تنبل و ........ .در غرفه ای هم مسابقه ی انتخاب بزرگ ترین و بهترین کدو تنبل برگذار می شد.
-وای شرلوک.اون جا رو نگاه کن.بستنی.من برم و دو تا بخرم و بیام.
وقتی که جان رفت شرلوک به اطراف نگاه کرد.نیمکتی چوبی در گوشه ای گذاشته شده بود.به طرف نیمکت رفت و روی آن نشست.به آدم هایی که از جلویش عبور می کردند،نگاه کرد.می توانست با یک نگاه به نوک سر تا کفش آدم ها شغل و نکات و جزئیات ریزی از زندگی آن ها را بگوید.
ناگهان به سمت چپش نگاه کرد.دختربچه ای که حدود 5 سال داشت به او زل زده بود.دختربچه به سمت او رفت و در کنار او،روی نیمکت،نشست.ناگهان گفت:
-شما هم گم شدید؟
شرلوک در حالی که تعجب کرده بود گفت:
-هان؟؟؟
-شما هم گم شدید؟
-نه.
-آخه چون مثل من تنها هستید فکر کردم گم شدید.
-نه.من گم نشدم.تو گم شدی؟
-بله.با مامانم اومده بودیم به جشنواره.حدود بیست دقیقه است که گم شدم.مامانم به من گفته که هر وقت گم شدم همون جایی که گم شدم بمونم تا بیاد و پیدام کنه.
بعد مدتی سکوت کرد و به سر تا پای شرلوک نگاه کرد.دوباره ادامه داد:
-اگه شما گم نشدین پس چرا تنها هستید؟
-تنها نیستم.با دوستم اومدم.الان رفته چیزی بخره.میاد.
-بچه ندارید؟
-نه.
-به نظرم اگه داشتید بابای خوبی می شدید. :)
-آم.....خب......می خوای مامانت رو پیدا کنیم؟
-مامانم گفته با غریبه ها جایی نرم.
-خب مامانت درست گفته.من رو نمی شناسی؟توی تلویزیون یا روزنامه یا اینترنت من رو ندیدی؟
-نه.
-آهان.باشه.
-شما بازیگرید؟
-نه.
-پس چرا باید توی تلویزیون نشونتون بدن؟یک بار یک خبرنگار درباره ی فایده ی و مفید بودن مصرف سبزیجات با من و مامانم توی خیابون مصاحبه کرد.توی تلویزیون هم پخش شد.همه ی دوستام من رو دیده بودن.با شما هم درباره ی چیزی مصاحبه کردن؟مثلا درباره ی فایده ی خوردن سبزیجات.
-خب.....یه طورایی آره. :)
ناگهان حالت چهره ی دختربچه نگران شد.دختر بچه گفت:
-من می ترسم.می شه دستم رو بگیرید.لطفا.من می ترسم.مامانم همیشه وقتی که می ترسم یا نگران می  شم دستم رو توی دستش می گیره.اگه مامانم رو پیدا نکنم چی؟
-مطمئن باش که مامانت رو پیدا می کنی.نگران نباش. :)
دختربچه دستش رو دراز کرد.شرلوک مردد ماند.او هم دستش رو دراز کرد تا دست کوچک دختربچه را بگیرد.همین که خواست دست دختربچه را بگیرد دختربچه با خوشحالی گفت:
-عه مامانم.مامان.مامان.من دیگه باید برم.از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.خداحافظ آقای هلمز. :)
-خداحافظ . :)
دختربچه از روی نیمکت بلند شد و به طرف مادرش دوید.مادرش با نگرانی او را در آغوش گرفت.از پیدا شدن دخترش خیلی خیلی خوشحال شد.
-کجا بودی عزیزم؟همه جا رو دنبالت گشتم.
-شرلوک.کجا بودی؟همه جا رو دنبالت گشتم.بستنی ها تقریبا آب شدن.بیا این رو بگیر.
شرلوک به جان نگاه کرد.بستنی رو از جان گرفت.
-ممنونم.
جان در کنار شرلوک نشست.
-زیاد که منتظر نموندی؟
-نه.با مردم صحبت می کردم.سرم گرم بود.
بعد با خودش فکر کرد:
-چه بچه ی شیرینی بود. :)
جان گفت:
-با مردم؟؟؟؟بستنی خوشمزه ایه. :)
-آره.خوشمزه تر از بستنی ها ایه که تا حالا خوردم.
ناگهان فکری به ذهن شرلوک رسید.
-اون گفت آقای هلمز.
-چی؟کی گفت؟
-ولی اون گفت من رو نمی شناسه.پس چطور اسمم رو می دونست؟؟؟؟؟

۳ نظر ۳۰ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۰۹
شرلوک هلمز
۲۱خرداد

ترس نشانه ی خرد در مقابله با خطره.دلیلی برای خجالت نیست.



۲ نظر ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۳:۳۷
شرلوک هلمز
۱۵خرداد

شب خنکی است.در لندن،در خیابان بیکر،در خانه ای با پلاک 221b،دو مرد در حال صحبت کردن با هم هستند.

-چرا ازش محافظت نکردی پس؟؟تو قول داده بودی.قول داده بودی.قووووووول.

شرلوک سکوت می کند.سرش پایین است.

جان با خودش فکر می کند:-من که می دونم تقصیر شرلوک نیست پس چرا دارم باهاش این طوری صحبت می کنم.

اشک به جان امان نمی دهد.قطرات اشک جاری می شوند.

شرلوک سرش را بلند می کند و می گوید:

-جان به خودت مسلط باش.

-مسلط باشم.چه طور از من می خوای مسلط باشم.مری مرده.(و باز هم قطرات اشک جاری می شوند.)

-من......من.......نمی خواستم.......من........ .

-مری از تو محافظت کرد ولی تو.......... .

جان با خودش می گوید:-آخه شرلوک چه کار می تونست بکنه؟چه کار؟اون کاری نمی تونست بکنه.چرا دارم محکومش می کنم؟چرا؟؟؟؟؟؟

-جان.تو.......من.........آه.

-چیزی نداری بگی نه؟نبایدم داشته باشی.

در ذهن جان:-باهاش این طوری صحبت نکن.باهاش این طوری صحبت نکن.این طوری صحبت نکن.بهتره الان از این جا برم.باید آروم تر بشم.

-داری می ری؟جان.......من.........من...........متاسفم.

جان لحظه ای می ایستد.چشمانش را می بندد.نفس عمیقی می کشد و از اتاق بیرون می رود.

۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۲
شرلوک هلمز