بازم سلام.اینم یکی دیگه از داستانی هام.همین اول بگم که این داستانی پر از جزئیاته.حتی اسمی که برای این داستانی انتخاب کردم خطر لو رفتن ادامه ی داستان رو داره.ولی گفتم این طوری بامزه تره.خب دیگه.لطفا برید ادامه ی مطلب. :)
از شیشه های پنجره ی باران زده به خیابان های پر رفت و آمد لندن نگاه می کرد.نگاه می کرد اما آن جا را نمی دید.فکر و حواسش جای دیگری بود.
-شرلوووووک. :)
اندکی شوکه می شود.
-آه.مری.ترسوندیم.
-شرلوک و ترس؟؟
-گاهی آدم ها فراموش می کنن که منم آدمم.
-البته در مورد من...... .
-در مورد تو یک تصور و خیال.
-از کجا می دونی من روح نیستم.
-آم.......خب...... .
می خواست جواب بدهد که خانم هادسون وارد شد.
-شرلوک یه مراجع داری.
شرلوک برمی گردد و به محلی که قبلا مری بود نگاه می کند.مری آن جا نبود.
-شرلوک.گفتم یه مراجع داری.
-آه بله خانم هادسون شنیدم.
از پشت سر خانم هادسون زنی به داخل اتاق سرک می کشد.
-می تونید بیاید داخل.
شرلوک در حالی که این را می گوید بر روی صندلی همیشگی اش می نشیند.زن با اکراه داخل می شود.شرلوک به صندلی که همیشه مراجعان روی آن می نشینند اشاره می کند.
-آم......سلام آقای هلمز.من......من....... .
-آه،بله.همه ی آدمایی که این جا میان یه مشکلی دارن.البته تقریبا همه شون.
بعد در حالی که سعی می کند از یادآوری خاطره ای جلوگیری کند می گوید:
-لطفا بفرمایید بشینید و همه ی جزئیات رو -تاکید می کنم حتی جزئیاتی که به نظرتون بی اهمیت اند- از اول تعریف کنید.
زن می نشیند و به اطراف نگاه می کند.
-خب.آقای هلمز،واقعا نمی دونم از کجا باید شروع کنم.
-از اول.
-مشکل این جاست که نمی دونم اول ماجرا کجاست.
-خب از هر جایی که می تونید شروع کنید.به نظر می ترسید.کسی دنبالتونه.
زن ناگهان لرزید.
-بله آقای هلمز.یه نفر.......یه نفر که خودش من رو این جا فرستاده.یه نفر که خودش گفت این جا بیام.
-خب اون کیه؟
-آقای هلمز.به من بگید.......به من بگید......مگه اون نمرده؟من کارهای شما رو از وبلاگ دکتر واتسون دنبال می کنم.
-کی نمرده؟می شه واضح تر صحبت کنید؟
-یه نفر که گفت بیام این جا.
-(با بی حوصلگی.)کی؟؟؟؟؟؟
-جیمز موریارتی.
ناگهان شرلوک از جایش بلند می شود.
-مزخرفه.اون مرده.
ادامه دارد......... .
دوست عزیز... اگر دوست دارید با ما تبادل لینک داشته باشید
. ابتدا شما لینک ما را ثبت کنید
به ما خبر بدید... ما هم لینک شما را ثبت میکنیم... ممنون