بالاخره ششمین داستانی رو هم نوشتم.خب این داستانی درباره ی یکی از شخصیت های جالب اپیزودهای شرلوکه. :)
برای خوندن داستانی ششم به ادامه مطلب بروید. :)
بالاخره ششمین داستانی رو هم نوشتم.خب این داستانی درباره ی یکی از شخصیت های جالب اپیزودهای شرلوکه. :)
برای خوندن داستانی ششم به ادامه مطلب بروید. :)
داستان "ماجرای کارآگاه رو به مرگ (The Adventure of the Dying Detective)" که اپیزود "کارآگاه دروغ گو (The Lying Detective)" از روی آن ساخته شده،داستان جالبیه.شرلوک در این داستان خودش رو به بیماری می زنه تا بتونه مجرمی به نام "کولورتون اسمیت" رو به دست قانون بسپاره.شرلوک هلمز در حین همین بیماری ساختگی اش هذیان هایی ساختگی می گه.به نظرتون درون این هذیان ها و حرف های متوهم نکته ای وجود داره؟با هم قسمتی از این داستان آرتور کانن دویل رو بخونیم:
(لطفا برای خوندن این قسمت از داستان به ادامه مطلب بروید.)
شرلوک نفس عمیقی کشید.هوای پاک روستا را به درون ریه هایش داد و بعد رو به جان کرد و گفت:
شب خنکی است.در لندن،در خیابان بیکر،در خانه ای با پلاک 221b،دو مرد در حال صحبت کردن با هم هستند.
-چرا ازش محافظت نکردی پس؟؟تو قول داده بودی.قول داده بودی.قووووووول.
شرلوک سکوت می کند.سرش پایین است.
جان با خودش فکر می کند:-من که می دونم تقصیر شرلوک نیست پس چرا دارم باهاش این طوری صحبت می کنم.
اشک به جان امان نمی دهد.قطرات اشک جاری می شوند.
شرلوک سرش را بلند می کند و می گوید:
-جان به خودت مسلط باش.
-مسلط باشم.چه طور از من می خوای مسلط باشم.مری مرده.(و باز هم قطرات اشک جاری می شوند.)
-من......من.......نمی خواستم.......من........ .
-مری از تو محافظت کرد ولی تو.......... .
جان با خودش می گوید:-آخه شرلوک چه کار می تونست بکنه؟چه کار؟اون کاری نمی تونست بکنه.چرا دارم محکومش می کنم؟چرا؟؟؟؟؟؟
-جان.تو.......من.........آه.
-چیزی نداری بگی نه؟نبایدم داشته باشی.
در ذهن جان:-باهاش این طوری صحبت نکن.باهاش این طوری صحبت نکن.این طوری صحبت نکن.بهتره الان از این جا برم.باید آروم تر بشم.
-داری می ری؟جان.......من.........من...........متاسفم.
جان لحظه ای می ایستد.چشمانش را می بندد.نفس عمیقی می کشد و از اتاق بیرون می رود.
شرلوک و جان در اتاق نشیمنشان و بر روی صندلی های همیشگی شان نشسته اند.
جان:اعتراف کن که اشتباه می کردی دیگه. :)
شرلوک:آه جان.محض رضای خدا بس کن.
جان:دیدی اشتباه کردی و من درست می گفتم.(در حالی که سعی می کند صدایش را به صدای شرلوک شبیه کند.)چه فایده داره که بدونم زمین دور خورشید می گرده یا خورشید دور زمین.(بعد می خندد.)
دوباره ادامه می دهد:
-دیدی اطلاعات نجوم توی بازی بزرگ به کمکت اومد؟دیدی اطلاعات ستاره شناسی چه قدر مفیدن؟اگه راجع به اون ستاره نمی دونستی........... .
شرلوک حرف جان را قطع می کند:
-اگه بگم اشتباه کردم خوشحال می شی؟
جان:چه جورشم خوشحال می شم.(بعد نیشخند می زند.)
شرلوک نفس عمیقی می کشد.از روی صندلی بلند می شود و به طرف در اتاق نشیمن می رود.پالتویش را برمی دارد و در را باز می کند.قبل از این که بیرون برود می گوید:
-اشتباه کردم که با تو هم خونه شدم.
بعد لبخند می زند و از اتاق خارج می شود.جان از جایش بلند می شود و می گوید:
-چی؟؟؟؟
بعد او هم کتش را بر می دارد و به دنبال شرلوک از اتاق بیرون می رود.
بازم سلام.اینم یکی دیگه از داستانی هام.همین اول بگم که این داستانی پر از جزئیاته.حتی اسمی که برای این داستانی انتخاب کردم خطر لو رفتن ادامه ی داستان رو داره.ولی گفتم این طوری بامزه تره.خب دیگه.لطفا برید ادامه ی مطلب. :)
سلام :)
بالاخره دست به قلم شدم.درسته که داستانی که نوشتم به پای داستان های آرتور کانن دویل یا نویسنده های اپیزود های فیلم جدید شرلوک هلمز نمی رسه ولی خب شما دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. :) البته اسمش رو داستان که نمی شه گذاشت.متن نوشته است. :)
برای خوندن این متن نوشته به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. :)