-خداحافظ دکتر واتسون.
-خداحافظ مایکرافت.
مایکرافت درحالی که می خندید،جان و شرلوک را ترک کرد و از اتاق گرم خیابان بیکر پا به دنیای یخ زده و برفی بیرون گذاشت.جان هم می خندید ولی شرلوک با حالتی قهرآلود و آزرده خاطر بر بروی صندلی همیشگی اش نشسته بود و زانوانش را در بغل گرفته بود.جان شروع به صحبت کرد:
-باورم نمی شه تو هم یه زمانی یه بچه ی نق نقو بودی.واقعا به خاطر موهای مایکرافت بهش حسودیت می شد.
-نه.همه ی این چیزهایی که مایکرافت گفت چرند بودن.همه شون.
جان ادامه داد:
-یعنی تو دوست نداشتی موهات موج دار باشه.دلت می خواست موهایی شبیه مایکرافت داشته باشی.کاملا صاف.
-گفتم که نه.
-باورم نمی شه که تو هم مثل بعضی از مردم از قیافه ات راضی نبودی.
-جان.بس کن دیگه.
-باشه.ببخشید.
و سعی می کند که نخندد و لبخند خود را مهار می کند ولی دوباره بعد از گذشت 30 ثانیه،با صدای بلند می خندد.
-جان بس کن.من الان شرایط روحی مناسبی ندارم.
-آخه این موضوع درباره ی تو خیلی خنده داره.
-مشکل این جاست که همه فکر می کنن که من با بقیه آدم ها فرق می کنم.
-خب فرق داری.
-نه.ندارم.(شرلوک این حرف را با صدای آهسته می گوید.)
-ببین شرلوک.قبول کن که فرق داری.الان چرا بی حوصله ای؟چون پرونده ای نداری.چون جرمی اتفاق نیافتاده.کدوم آدم عاقلی از اتفاق افتادن جرمی خوشحال می شه؟
-کدوم آدمی.......کدوم آدم عاقلی از این که مردم بیمار بشن تا بتونه معالجه شون کنه،خوشحال می شه.
-من کی گفتم از این کار خوشحال می شم؟
-یعنی حاضری شغلت رو ول کنی به جاش یه شغل دیگه رو اتخاذ کنی؟
-ببین شرلوک،من شغلم رو خیلی دوست دارم.
-خب؟؟؟؟؟
-خب.......این هیچ ربطی به خوشحالی من وقتی که مردم مریض می شن نداره.من عاشق مبارزه با بیماری هام.
-دقیقا جان.منم عاشق مبارزه با جرمم.نه این که عاشق اتفاق افتادن اون ها.به جرئت می گم جان،اگه یه روزی هیچ جرمی اتفاق نیفته،زنبوردار می شم و زنبورداری می کنم.
-زنبور داری؟!حالا چرا زنبور داری؟
-شغلیه که دوست دارم.
-کاملا با مبارزه با جرم و جنایت فرق داره.
-اشتباهت همین جاست جان.این شغل پر از جزئیاته.باید احتیاجات زنبور ها رو کشف و این احتیاجات رو رفع کنی.این رو یادت باشه جان که در این بین،مطمئن باش،شگفتی های زیادی از هستی رو کشف می کنی.این جالب تر از کشف جرمه.این طور نیست؟
-خب.....آره.
-تو چه شغلی دیگه ای رو دوست داری؟
جان نفس عمیقی می کشد و می گوید:
-دوست دارم یه باغچه داشته باشم.یه باغچه بزرگ از گیاهان مختلف.این طوری اگه گیاهی آسیب بیینه می تونم درمانش کنم.
-دیدی جان.حالا متوجه شدی.
-آره.
مدت کوتاهی سکوت حکم فرما می شود.
ناگهان جان سکوت را می شکند:
-بحثمون از کجا به کجا رسید.
و دوباره می خندد و ادامه می دهد:
-واقعا دوست داشتی موهات صاف باشه.صبر کن ببینم.نه اون طوری غیر قابل تصوری.اصلا بهت نمیاد.
-خیلی هم به من میاد.برای حل پرونده عروس نفرت انگیز،در قصر ذهنم،خودم رو با موهای صاف ژل زده تصور کردم.عالی بودم.موی صاف خیلی به من میومد.البته تو هم با سیبیل بد نبودی.
-صبر کن ببینم.داری من رو مسخره می کنی.
-سیبیلت بهت نمی اومد.
-شرلوووووووک.
- :)