Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

در جست و جوی تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب،انسان باید به خود زندگی مراجعه کند که همیشه چشمه هایی بسیار شگفت انگیز تر از بهترین کوشش تخیل ما آماده نمایش دارد.

۶ مطلب با موضوع «کوتاه» ثبت شده است

۱۷ارديبهشت

 

 

-شرلوک!

خانم هادسون بعد از گفتن این اسم با صدایی بلند و متعجب ، پرده های پنجره های اتاق را کنار زد.

Mrs Hudson : شرلوک با این وضع به زودی نابود می شی!

شرلوک بر روی صندلی نشسته بود و با قیافه ای بی حال به سقف زل زده بود.

SH : من خوبم ، خانم هادسون.

Mrs Hudson : دارم می بینم!پاشو.پاشو حداقل یه کم برو بیرون.یه کم قدم بزن شاید از این حال در بیای.

شرلوک چشمانش را از سقف به سمت زمین چرخاند.

SH : خانم هادسون ، گفتم که خوبم.

Mrs Hudson : شرلوک با زبون خوش برو بیرون یه کم حال و هوات رو عوض کن.

SH : خانم هادسون ، فکر نکنم بتونید به من دستور بدین.

Mrs Hudson : من صاحب خونه تم و می تونم بهت بگم که بری بیرون.

SH : این جزو قرارداد و اجاره نامه نبود خانم هادسون.من پنج ماه پیش باز قرارداد یک ساله ی خونه رو امضا کردم و تا هفت ماه دیگه نمی تونید هیچ جوره منو بندازین بیرون!

Mrs Hudson : پاشو برو بیرون و یه هوایی تازه کن.پاشو.

SH : گفتم که نمی تونید منو مجبور به این کار کنین.

 

*چند لحظه بعد*

 

۸ نظر ۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۷:۱۶
شرلوک هلمز
۱۶دی

-چرا اصلا کسی باید یادش باشه؟

از صبح زود که شرلوک از خواب بیدار شده بود این جمله را مرتب در ذهنش تکرار می کرد.اصلا حوصله ی انجام آزمایشات شیمی اش را هم نداشت.

-حتی جان هم یادش نیست.

این فکر مدام در ذهن شرلوک تکرار می شد.در همان لحظه خانم هادسون در اتاق را زد و وارد شد.

-شرلوک،از صبح تا حالا 500 بار عرض این اتاق رو طی کردی.چی شده؟

-هیچ چی خانم هادسون.هیچ چی.

-به من دروغ نگو شرلوک.توی این سال ها کاملا با اخلاقت آشنا شدم.بگو چی شده.

-گفتم که هیچ چی خانم هادسون.

-خیلی خوب.اگه نمی خوای بگی نگو.اشکال نداره.

و از اتاق با عصبانیت خارج شد.در راه با خودش غرغر می کرد:

-هنوز هم با من غریبی می کنه.بعد از این همه سال من اون رو مثل پسرم دوست دارم ولی اون من رو مثل مادرش نمی دونه. :(

و قطره ی اشکش رو پاک کرد.بعد تلفن را برداشت و به جان تلفن کرد:

-سلام جان.خوبی؟می گم برای تولد شرلوک من خودم کیک بپزم یا کیک بخریم؟آهان کیک بخریم تا شرلوک متوجه نشه.می تونیم از خونه بکشیمش بیرون تا من کیک بپزم.آره راست می گی.ممکنه شک کنه.خیلی خوب.پس من میارمش خونه ی تو.خداحافظ جان.

صدای قدم زدن شرلوک شنیده می شد.خانم هادسون با خودش فکر کرد:

-باز هم شرلوک داره عرض اتاق رو راه می ره.یعنی مشکلش چیه.

در همان لحظه که شرلوک عرض اتاق را طی می کرد و با خودش فکر می کرد که امروز چندمین ساگرد تولدش است،خانم هادسون پایین راه پله ایستاد و با صدای بلند گفت:

-شرلوووک.آماده شو تا بریم خونه ی جان.نمیام و خودت برو هم نداریم.نمی خوای که من شب به تنهایی تمام راه این جا تا خونه ی جان رو برم.می خوای؟

 

*     *     *     *     *

 

ساعت از 11:30 شب گذشته بود و شرلوک،خسته و خوشحال از مهمانی امشب،جشن تولدش،بر روی صندلی جلوی آتش شومینه،نشسته بود و با خود فکر می کرد:

-فکر می کردم که هیج کس تاریخ تولدم رو ندونه.هنوز هم باورم نمی شه.

و حرف های رزی را به یاد آورد:

-تولدت مبارک عمو شرلوک.این کادوی منه.باید توی خونه خودت بازش کنی.تقلب نکنی ها.

کادو رو از روی میز برداشت و بازش کرد.توقع همچین هدیه ای رو نداشت.قاب عکسی بود از خودش،جان،مری،خانم هادسون و مالی.عکس دیگه ای هم که از رزی بود از جایی بریده شده بود و به این عکس چسبانده شده بود.بالای عکس با خطی کودکانه نوشته شده بود:

خانواده

شرلوک قاب عکس را روی میز گذاشت و مدتی به آن خیره شد.بعد از جایش بلند شد و به سمت پنجره رفت و به خیابان خلوت خیره شد.زیر لب با خودش تکرار کرد:

-خانواده.بهترین هدیه.

و لبخند زد.

 

 

 

 

*     *     *     *     *

 

خب،امروز 6 ژانویه است.بر اساس کتاب های شرلوک هلمز،شرلوک در روز 6 ژانویه 1854 در روستایی به نام مایکرافت (که اتفاقا نام برادر بزرگتر او هم هست.) در ایالت یورکشایر به دنیا آمد.امروز هم روز 6 ژانویه است.روز تولد شرلوک. :)

 

 

۳ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۷:۰۱
شرلوک هلمز
۳۰آذر

-به نظرم یه چیزی کمه.

-چی؟

-نمی دونم شرلوک.ولی یه چیزی کمه.

-بس کن جان.این قدر سخت نگیر.همه چیز هست.

-انار،آجیل،هندوانه،شیرینی،چای و اینم بقیه ی خوراکی ها.چی کمه آخه؟!!

-همه چیز هست.فقط من و تو و رزی و خانم هادسون رو کم داره.

-آهان.فهمیدم چی کمه.باید برم به مالی و گرگ و مایکرافت هم زنگ بزنم تا بیان.

-باز هم مهمون!

-آره دیگه.بدون اونا جشن صفایی نداره.صبر کن الان میام.

-شرلوک به رزی نگاه می کند:

-ببینم تو هم با پدرت موافقی؟

رزی می خندد.

شرلوک ادامه می دهد:

-آره خب.منم باهات موافقم.بدون اونا جشن شب یلدا صفایی نداره.مثل همیشه نظراتمون مثل همدیگه هست رزی. :) یلدات مبارک رزی.

رزی می خندد.

-شرلوک؟با کی صحبت می کنی؟

-هوم؟با هیچ کس.

جان رزی را بغل می کند و می گوید:

-بهشون زنگ زدم.همه به جز مایکرافت زود میان.مایکرافت گفت که یک ساعت دیگه میاد.

-مایکرافته دیگه.

-آره دیگه. :)

-یلدات مبارک جان. :)

-یلدای تو هم مبارک شرلوک.یلدای تو هم مبارک رزی کوچولو. :)

 

*     *     *     *     *

 

شب یلداتون مبارک. ^_^

امیدوارم امشب یکی از بهترین،خوش ترین و زیباترین شب هاتون در کنار خانواده و دوستان و اقوامتون باشه. :)

شب یلدا فرصتی است برای دور هم جمع شدن های به یاد ماندنی و پر از شادی. :)

 

 

۵ نظر ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۱:۰۰
شرلوک هلمز
۱۴آذر

-خداحافظ دکتر واتسون.

-خداحافظ مایکرافت.

مایکرافت درحالی که می خندید،جان و شرلوک را ترک کرد و از اتاق گرم خیابان بیکر پا به دنیای یخ زده و برفی بیرون گذاشت.جان هم می خندید ولی شرلوک با حالتی قهرآلود و آزرده خاطر بر بروی صندلی همیشگی اش نشسته بود و زانوانش را در بغل گرفته بود.جان شروع به صحبت کرد:

-باورم نمی شه تو هم یه زمانی یه بچه ی نق نقو بودی.واقعا به خاطر موهای مایکرافت بهش حسودیت می شد.

-نه.همه ی این چیزهایی که مایکرافت گفت چرند بودن.همه شون.

جان ادامه داد:

-یعنی تو دوست نداشتی موهات موج دار باشه.دلت می خواست موهایی شبیه مایکرافت داشته باشی.کاملا صاف.

-گفتم که نه.

-باورم نمی شه که تو هم مثل بعضی از مردم از قیافه ات راضی نبودی.

-جان.بس کن دیگه.

-باشه.ببخشید.

و سعی می کند که نخندد و لبخند خود را مهار می کند ولی دوباره بعد از گذشت 30 ثانیه،با صدای بلند می خندد.

-جان بس کن.من الان شرایط روحی مناسبی ندارم.

-آخه این موضوع درباره ی تو خیلی خنده داره.

-مشکل این جاست که همه فکر می کنن که من با بقیه آدم ها فرق می کنم.

-خب فرق داری.

-نه.ندارم.(شرلوک این حرف را با صدای آهسته می گوید.)

-ببین شرلوک.قبول کن که فرق داری.الان چرا بی حوصله ای؟چون پرونده ای نداری.چون جرمی اتفاق نیافتاده.کدوم آدم عاقلی از اتفاق افتادن جرمی خوشحال می شه؟

-کدوم آدمی.......کدوم آدم عاقلی از این که مردم بیمار بشن تا بتونه معالجه شون کنه،خوشحال می شه.

-من کی گفتم از این کار خوشحال می شم؟

-یعنی حاضری شغلت رو ول کنی به جاش یه شغل دیگه رو اتخاذ کنی؟

-ببین شرلوک،من شغلم رو خیلی دوست دارم.

-خب؟؟؟؟؟

-خب.......این هیچ ربطی به خوشحالی من وقتی که مردم مریض می شن نداره.من عاشق مبارزه با بیماری هام.

-دقیقا جان.منم عاشق مبارزه با جرمم.نه این که عاشق اتفاق افتادن اون ها.به جرئت می گم جان،اگه یه روزی هیچ جرمی اتفاق نیفته،زنبوردار می شم و زنبورداری می کنم.

-زنبور داری؟!حالا چرا زنبور داری؟

-شغلیه که دوست دارم.

-کاملا با مبارزه با جرم و جنایت فرق داره.

-اشتباهت همین جاست جان.این شغل پر از جزئیاته.باید احتیاجات زنبور ها رو کشف و این احتیاجات رو رفع کنی.این رو یادت باشه جان که در این بین،مطمئن باش،شگفتی های زیادی از هستی رو کشف می کنی.این جالب تر از کشف جرمه.این طور نیست؟

-خب.....آره.

-تو چه شغلی دیگه ای رو دوست داری؟

جان نفس عمیقی می کشد و می گوید:

-دوست دارم یه باغچه داشته باشم.یه باغچه بزرگ از گیاهان مختلف.این طوری اگه گیاهی آسیب بیینه می تونم درمانش کنم.

-دیدی جان.حالا متوجه شدی.

-آره.

مدت کوتاهی سکوت حکم فرما می شود.

ناگهان جان سکوت را می شکند:

-بحثمون از کجا به کجا رسید.

و دوباره می خندد و ادامه می دهد:

-واقعا دوست داشتی موهات صاف باشه.صبر کن ببینم.نه اون طوری غیر قابل تصوری.اصلا بهت نمیاد.

-خیلی هم به من میاد.برای حل پرونده عروس نفرت انگیز،در قصر ذهنم،خودم رو با موهای صاف ژل زده تصور کردم.عالی بودم.موی صاف خیلی به من میومد.البته تو هم با سیبیل بد نبودی.

-صبر کن ببینم.داری من رو مسخره می کنی.

-سیبیلت بهت نمی اومد.

-شرلوووووووک.

- :)

۴ نظر ۱۴ آذر ۹۸ ، ۱۲:۲۰
شرلوک هلمز
۱۵خرداد

شب خنکی است.در لندن،در خیابان بیکر،در خانه ای با پلاک 221b،دو مرد در حال صحبت کردن با هم هستند.

-چرا ازش محافظت نکردی پس؟؟تو قول داده بودی.قول داده بودی.قووووووول.

شرلوک سکوت می کند.سرش پایین است.

جان با خودش فکر می کند:-من که می دونم تقصیر شرلوک نیست پس چرا دارم باهاش این طوری صحبت می کنم.

اشک به جان امان نمی دهد.قطرات اشک جاری می شوند.

شرلوک سرش را بلند می کند و می گوید:

-جان به خودت مسلط باش.

-مسلط باشم.چه طور از من می خوای مسلط باشم.مری مرده.(و باز هم قطرات اشک جاری می شوند.)

-من......من.......نمی خواستم.......من........ .

-مری از تو محافظت کرد ولی تو.......... .

جان با خودش می گوید:-آخه شرلوک چه کار می تونست بکنه؟چه کار؟اون کاری نمی تونست بکنه.چرا دارم محکومش می کنم؟چرا؟؟؟؟؟؟

-جان.تو.......من.........آه.

-چیزی نداری بگی نه؟نبایدم داشته باشی.

در ذهن جان:-باهاش این طوری صحبت نکن.باهاش این طوری صحبت نکن.این طوری صحبت نکن.بهتره الان از این جا برم.باید آروم تر بشم.

-داری می ری؟جان.......من.........من...........متاسفم.

جان لحظه ای می ایستد.چشمانش را می بندد.نفس عمیقی می کشد و از اتاق بیرون می رود.

۱ نظر ۱۵ خرداد ۹۸ ، ۱۵:۳۲
شرلوک هلمز
۱۱خرداد

شرلوک و جان در اتاق نشیمنشان و بر روی صندلی های همیشگی شان نشسته اند.

جان:اعتراف کن که اشتباه می کردی دیگه. :)

شرلوک:آه جان.محض رضای خدا بس کن.

جان:دیدی اشتباه کردی و من درست می گفتم.(در حالی که سعی می کند صدایش را به صدای شرلوک شبیه کند.)چه فایده داره که بدونم زمین دور خورشید می گرده یا خورشید دور زمین.(بعد می خندد.)

دوباره ادامه می دهد:

-دیدی اطلاعات نجوم توی بازی بزرگ به کمکت اومد؟دیدی اطلاعات ستاره شناسی چه قدر مفیدن؟اگه راجع به اون ستاره نمی دونستی........... .

شرلوک حرف جان را قطع می کند:

-اگه بگم اشتباه کردم خوشحال می شی؟

جان:چه جورشم خوشحال می شم.(بعد نیشخند می زند.)

شرلوک نفس عمیقی می کشد.از روی صندلی بلند می شود و به طرف در اتاق نشیمن می رود.پالتویش را برمی دارد و در را باز می کند.قبل از این که بیرون برود می گوید:

-اشتباه کردم که با تو هم خونه شدم.

بعد لبخند می زند و از اتاق خارج می شود.جان از جایش بلند می شود و می گوید:

-چی؟؟؟؟

بعد او هم کتش را بر می دارد و به دنبال شرلوک از اتاق بیرون می رود.


۵ نظر ۱۱ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۱۰
شرلوک هلمز