شرلوک و جان در اتاق نشیمنشان و بر روی صندلی های همیشگی شان نشسته اند.
جان:اعتراف کن که اشتباه می کردی دیگه. :)
شرلوک:آه جان.محض رضای خدا بس کن.
جان:دیدی اشتباه کردی و من درست می گفتم.(در حالی که سعی می کند صدایش را به صدای شرلوک شبیه کند.)چه فایده داره که بدونم زمین دور خورشید می گرده یا خورشید دور زمین.(بعد می خندد.)
دوباره ادامه می دهد:
-دیدی اطلاعات نجوم توی بازی بزرگ به کمکت اومد؟دیدی اطلاعات ستاره شناسی چه قدر مفیدن؟اگه راجع به اون ستاره نمی دونستی........... .
شرلوک حرف جان را قطع می کند:
-اگه بگم اشتباه کردم خوشحال می شی؟
جان:چه جورشم خوشحال می شم.(بعد نیشخند می زند.)
شرلوک نفس عمیقی می کشد.از روی صندلی بلند می شود و به طرف در اتاق نشیمن می رود.پالتویش را برمی دارد و در را باز می کند.قبل از این که بیرون برود می گوید:
-اشتباه کردم که با تو هم خونه شدم.
بعد لبخند می زند و از اتاق خارج می شود.جان از جایش بلند می شود و می گوید:
-چی؟؟؟؟
بعد او هم کتش را بر می دارد و به دنبال شرلوک از اتاق بیرون می رود.