SH: زنده بودن موریارتی... آسیبی که به رزی و جان میرسونه... این کابوس ها... مدام تکرار میشن...
شرلوک نفس عمیقی می کشد.)
SH: باید بعدا نگران این باشم.
از روی کاناپه بلند می شود. به ساعت نگاه می کند. فقط 15 دقیقه خوابیده بود ولی بازم کابوسی که این چند وقت می دید تکرار شده بود.
SH: یه پرونده جدید وجود داره. زمان خیلی مهمه...
کتش را می پوشد و کلاهش رو سر می گذارد. همون کلاه همیشگی نیست. آن را دیگر نمی پوشد. روزنامه ای روی زمین با عنوان کارآگاه کلاهپوش (Hat Detective) نظرش را جلب می کند. روزنامه را با پا لگد می کند.
SH: باید چیزای قدیمی رو از جلو چشمم دور کنم. باید این جا رو تمیز کنم.
ولی می داند که این حرف ها فقط در حد یک "باید" باقی می مانند.
یکی از شب های سرد زمستان لندن است. کلاه منگوله داری که رزی در شب سال نو به عنوان هدیه بهش داده بود را می پوشد. زیر لب زمزمه می کند:
SH: حداقل گرم است...
از پله ها پایین می رود. خانم هادسون چند روزی می شود که برای دیدن دوستانش به یکی از شهرهای اطراف سفر کرده است. در را می بندد. تابلوی 221B یخ زده است و آثار بسیار کوچکی از قندیل های یخ زده به چشم می خورد. به سمت آپارتمانی که لستراد 30 دقیقه پیش تلفنی خبرش کرده بود راهی می شود.
* * *
-صحنه جرم ... وارد نشوید.-
نوارهای زرد رنگی که اطراف ساختمان کشیده شده بودند، این هشدار را به عابران پیاده گوشزد می کردند.
SH: یک دختر مرده دیگه؟ این موارد دیگه دارن زیاد رایج میشن...
L (لستراد): بله... این چهارمین مورده... تو رو یاد چیزی نمیندازه؟
شرلوک سکوت می کند. اما در ذهنش اقرار می کند که شبیه پرونده ی صورتی است. وارد واحد طبقه ی دوم می شود.
SH:میز آشپزخونه برای بیشتر از یه نفر غذا روشه... هوممم...
L: اسمش سارا استون (Sara Stone) عه... کسی که فوت شده...
SH: چرا حدقه چشمش تقریبا سیاهه؟
L: باید جسد رو برای کالبد شکافی بفرستیم. هیچ چی معلوم نیست.
ذهن شرلوک: آیا موقع خواب مرده؟ نه خونی دیده میشه؟ نه اثری از ورود به زور دیده میشه؟ این جا چه اتفاقی افتاده؟ مضنون اصلی قتل؟ زمان و دلیل قتل؟؟
SH: نه خونی، نه اثری از خفگی، نه ضربه فیزیکی، به جز اون حلقه های تیره زیر چشم هاش...
L: شاید از کم خوابیه.
شرلوک توجهی نمی کند.
ذهن شرلوک: مرگش میتونه با مواد باشه یا الکل یا یه چیز شوم تر؟ یا با سم مسموم شده باشه... با توجه به شرایط جسد ساعت 1:05 دقیقه صبح مسموم شده... هوممم... جالبه...
SH: مطمئنم با سم مسموم شده. اما این که چیه شک دارم. بعد از کالبد شکافی مشخص میشه. یکی مسمومش کرده. اما کی؟ میتونه اتفاقی بوده باشه؟ چه مدارکی پیدا کردین؟
L: گوشیش و لپ تاپش.
SH: می خوام برسیشون کنم. اثر انگشت؟
L: اثر انگشتی پیدا نشده. اونجان، میتونی ببینیشون.
شرلوک گوشی مقتول را بررسی می کند.
SH: پین داره. تعجبی هم نداره.
به طور تصادفی رمز 1234 رو امتحان می کند و در کمال تعجب گوشی باز می شود.
SH: اصلا چرا رمز گذاشته؟
گوشی را چک می کند و بخش تماس ها نظرش را جلب می کند.
تماس ها:
مورگان(Morgan) : 10:12 شب دیروز - هی! من تو راهم!
جسی(Jessie) : 9:42 صبح دیروز - تولدت مبارک دختر ;)
مامان : 8:12 صبح دیروز - تولدت مبارک عزیزم! دوستت دارم!
ریچارد(Richard): 12:42 شب هفته پیش - به زودی میتونیم بریم صخره نوردی.
کایلی(Kaylie): 10:49 شب هفته پیش - هی شما بچه ها کجا رفتین؟
سامانتا(Samantha): 3:42 بعدازظهر هفته پیش - ما در رستوران Denny همو می بینیم.
SH: گفتی کی خبر رو داده؟
L: مورگان و جسی دوستای سارا هستن که با ما تماس گرفته بودن.
SH: پس اول باید با اونا حرف بزنم.
تلفن را روی میز می گدارد.
SH: هر چی که از تلفن سارا می خواستم گرفتم. بقیه اش با پزشکی قانونی. لپ تاپش رمز داره. رمزش مثل گوشیش نیست. اونم باید رمزگشایی بشه و اگه چیزی داخلش پیدا کردین می خوام بدونم. چه اطلاعاتی از جسی و مورگان داریم؟
L: خب جسی تامپسون (Jessie Thompson)، 22 ساله. طراح گرافیک آزاد، سابقه نداره. سه ساله که با سارا دوسته. سابقه یا عمل اخیر مشکوکی نداره. مورگان دیویس، 20 ساله. کارآموز بازاریابی. سابقه جنایی نداره. رسانههای اجتماعیش نشون دهنده تعامل منظمش با سارا هستن. هیچ علامت هشداردهنده ای مشاهده نشده.
SH: خوبه. میرم صحبت کنم باهاشون.
* * *
مدتیه که جلوی مغازه خار و بار فروشی ایستاده است. بدون همراه همیشگی اش.
SH: مسلما برای همچین پرونده ی پیش و پا افتاده ای نیاز به دستیار ندارم!
این جمله زمزمه می کند و وارد می شود.
دختری پشت پیشخوان مغازه ایستاده و بی توجه به ورود شرلوک کتاب می خواند. بدون بلند کردن سرش از روی کتاب جمله ی "خوش اومدین." را با لحن بی حسی می گوید.
شرلوک نزدیک می رود.
SH: به خاطر مرگ دوستتون این جام. شرلوک هلمز هستم.
جسی سرش را خم می کند.
J: کارآگاه؟ همیشه می خواستم شما رو از نزدیک ببینم. ولی... پشیمون شدم... زیادی بی رمقین...
(ذهن شرلوک: رفتار جالبی داره.)
شرلوک لبخندی می زند.
SH: جدیدا خیلی ها اینو میگن...
J: چشمات... خیلی... درخشانن...
SH: ببخشید؟!
جسی می خندد.
J: پس معلوم شد اینو کمتر کسی بهتون میگه. (مکثی می کند.) چه کمکی میتونم بکنم؟
SH: آخرین بار دوستت سارا رو کی دیدی؟
J: (تردید می کند.) خب، دیر وقت بود و ما توی یه کافه شبانه بودیم. راستشو بگم، زیاد چیزی به خاطر ندارم. ولی ساعت 11:30 شب رفتیم اون جا و حدودای 1:00 صبح اون جا رو ترک کردیم. بعد... نمی دونم.
SH: جزئیات دیگه به حاطر دارین؟
جسی با موهایش بازی می کند.
SH: میشه گفت سارا تقریبا هیچ چی نخورد... عجیب بود. با این که هردومون گرسنه بودیم، اون فقط داشت یک لیوان کولا را جرعهجرعه مینوشید. به جز این همه چیز مثل همیشه بود.
SH: باشه. ممنون از این که وقت گذاشتین. به زودی باز هم صحبت خواهیم کرد.
(این جمله رو معمولا جان در پایان هر مکالمه ای با مضنونین می گفت.)
J: بله... می بینمتون.
* * *
شرلوک در حالی که روی صندلی آزمایشگاه نشسته این جمله را می گوید:
SH: جسی میتونه شخص جالبی باشه. ممکنه چیزای بیشتری از این که گفت بدونه.
مالی نتایج شناسایی سم را می آورد.
M(مالی): ببخشید؟
SH: از مضنونینه و این که سارا و جسی هر دوشون قبل از مرگ سارا توی یه کافه بودن. باید اون کافه بررسی بشه.
M: شاید بهتره که با جان تماس بگیری... حس می کنم برای تخلیه اطلاعاتت به یه نفر نیاز داری.
SH: نمیشه... اون باید به دخترش برسه، نه این که دنبال چیزی که در نهایت براش فایده ای نداره بدوئه!
M: شرلوک!
SH: نمی خوام مزخرفاتی که من مثل پدرت بودم و چمیدونم چیزایی شبیه به اینو بشنوم.
M: ببخشید؟؟
SH: به جاش اطلاعاتی که باید رو در اختیارم بذار. برای نصیحت و چیزایی که میدونم این جا نیستم!
مالی نفس عمیقی می کشد.
M: حتما، اطلاعاتی که نمیدونیو بهت میگم ولی قبلش عقده ها و عصبانیت های درونیتو سر یکی دیگه خالی نکن!
برگه های آنالیز را روی میز می گدارد . با عصبانیت فورا آن حا را ترک می کند. روی برگه ها این جمله ها به چشم می خورد:
نتایح آنالیز سم: بدون رنگ و به طور معمول به حالت مایع - اتیلن گلیکول (Ethylene glycol).
SH: ماده شیمیایی که در ضدیخ یافت میشه!
رو به موش های آزمایشگاه:
SH: زیادی تند برخورد کردم؟
(سکوت)
SH: بله میدونم...
* * *
M(مورگان): من... نمی فهمم. چطور این اتفاق افتاد.
SH: به خاطر مرگ سارا متاسفم.
(باز هم از جملات جان به کار می برد.)
مورگان به عمق چشم های شرلوک زل زده است. خانه ای که دارد نشان از وضع مالی خوب او دارد.
SH: سریع سوالاتم رو می پرسم. آخرین جایی که سارا رو دیدی کجا بود؟
مورگان آهی می کشد و می گوید :
M: باید اون جا میبودم.
مورگان در نهایت بهت و ناباوری است.
SH: هیچ راهی وجود نداره که بدونی هر چیزی چطور تموم میشه مورگان. ما فقط زندگیمونو می کنیم و گاهی اوقات اتفاقات بدی میفته.
(باز هم ناخودآگاه نقش جان را بازی می کند.)
شرلوک سرفه ای می کند.
SH: البته کاش چیزی که گفتم رو تو زندگی خودم به کار می بردم!
مورگان لبخندی می زند. مطمئنا بعد از این حرف دلگرم کننده آرام تر شده است.
SH: بذار یه چیز آسون تر بپرسم. اوقات فراقتتون با سارا چه کارایی می کردین؟
مورگان نفس عمیقی می کشد:
M: خرید، بیرون رفتن، تفریح کردن، نتفلیکس دیدن. همه ی چیزای معمولی.
SH: می فهمم، و چه مدته که سارا رو میشناسی؟
M: از زمان ابتدایی... سارا برام مثل یه خواهر کوچیکتر بود.
دوباره انگار غم مورگان را در بر می گیرد.
M: هی ببین، من متاسفم ولی من الان حال خوبی به خاطر مرگ سارا ندارم و به زمان نیاز دارم. میشه بعدا صحبت کنیم؟؟
(قابل درکه.)
SH: البته. باهات در تماسم.
از خانه بیرون می رود.
SH: باید یه سری به اون کافه شبانه بزنم. آها و البته حرف زدن با خود یکی از نشونه های هوش زیاده. بله!
* * *
یک ساعت بعد - کافه شبانه
قدم به سالن اجتماعات می گذارد.
SH: از اداره پلیس هستم. کسی این جا نیست؟
(ذهن شرلوک: این جا بازه. یه نفر باید این جا باشه.)
SH: سلام؟ کسی نیست؟
آها اون جا... یه نفرو میبینم. فکر کنم متصدی این جا باشه.
متصدی کافه: سلام جناب، چیکار میتونم برات بکنم؟
شرلوک دستش را برای دست دادن دراز میکند.
SH: سلام شرلوک هلمز هستم.
متصدی کافه: اوه کاراگاه معروف! قبلا دیدمت؟
SH: احتمالا توی اخبار.
متصدی کافه تردید میکند.
متصدی کافه: اوه نه، باید خیلی قبل پیش باشه.
شرلوک نفس عمیقی میکشد.
SH: می خوام دوربین های امنیتی این جا رو چک کنم. دنبال دختری به نام سارا استون می گردم.
متصدی کافه: ما معمولا وقتی کسی از در میاد تو و میگه فیلمای دوربین مدار بسته رو می خواد، بهش نمیدیم.
SH: این یه موضوع جدیه. من به اون فیلما نیاز دارم الان، یا با حکم بر میگردم.
متصدی کافه (مدتی فکر می کند.): آم نه اوکیه... بله. میرم از مدیرم بپرسم.
* * *
چک کردن دوربین ها-
سارا داخل دوربین دیده می شود.)
شرلوک رو به متصدی کافه که اسمش دن (Dan) عه:
SH: اون تویی که براش نوشیدنی میبری؟
D : بله.
12:37 دقیقه صبح. به خاطر سپرده شد.
SH: اون مرد که کنارش نشسته کیه؟
D : چند باری دیدمش بیاد، با این حال اسمشو نمیدونم. به نظر من آدم مشکوکیه.
SH: فاکتورهای فروش دیروزو بهم بده. زمانشونو با زمان فیلم تنظیم میکنم.
(ذهن شرلوک: 12:37 صبح، و فقط یک فاکتور خرید برای 12:37 دقیقه وجود داره. این باید همون مردی باشه که دنبالشم. مارکوس اُرایلی(Marcus O'Riley). سارا قبل از این که توی آپارتمانش بمیره با این مرد توی کافه بوده.)
SH: ممنون، و، میتونم دوباره بپرسم که اسمت چی بود؟ یه کپی هم از این فیلم دوربین امنیتی می خوام.
D: حتما... من دن ام. روزتون خوش جناب هلمز.
* * *
دن کالینز (Dan Collins)، سن 34 - 7 ساله که توی کافه کار میکنه. یه مرد با ظاهر معمولیه، یه سیگاریه و سابقه جنایی داره. با مواد مخدر غیرقانونی دستگیر شده بوده.
مارکوس ارایلی - سابقه ای نداره. نزدیک کافه زندگی میکنه. مربی اسکیه.
این ها سوابق کلی بودند که شرلوک از لستراد خواسته بود. چند دقیقه ای می شد که شرلوک با مارکوس هم صحبت کرده بود و الان در راه بیمارستان بارتز، داخل تاکسی نشسته بود.
M(مارکوس): راجع به اون دختره، درسته؟ خبرا رو دیدم.
SH: بله. میتونم چندتا سوال ازت بپرسم؟
مارکوس با صدای آرامی: بله، البته.
SH: دیروز با اون بودی، درسته؟
M: متاسفانه... بله. ما بیرون بار قدم میزدیم حدودای ساعت 1:30 بعد از نیمه شب، ولی بعدش گفت حالش خوب نیست و می خواد بره خونه.
(مارکوس نگران به نظر میومد.)
M: فکر کردم که تفصیر منه. آخه من براش نوشیدنی خریده بودم. ولی اون فقط کم کم مزش میکرد. دوست های اون زودتر اونو تنها گذاشته و رفته بودن.
SH: دیروز حدود ساعت 2:00 صبح کجا بودی؟
مارکوس: وقتی سارا رفت من برگشتم همون کافه. تا ساعت 3:00 صبح اون جا بودم. بعدشم که بسته شد.
ذهن شرلوک: درست میگه. طبق چیزی که تو دوربینای امنیتی دیدم درسته. فعلا از گروه مظنونین اصلی کنارش میذارم.)
تمام مکالمات با مارکوس این بود. شرلوک از تاکسی پیاده می شود و آزمایشگاه بیمارستان می شود.
SH: دن... همون متصدیه... اون میتونه چیزی رو داخل نوشیدنی سارا ریخته باشه. این یه احتماله.
- مالی، این جا نیست.
همکار مالی بود که این جمله رو گفت.
SH: عاو...
- گفت اینا رو بدم بهت. آنالیز چیزایی که خواسته بودی.
چند برگه به دست شرلوک می دهد و می رود.
شرلوک احساس گناه می کند. برگه ها را که دست خط مالی است می خواند.
آنالیز نوشیدنی:
آزمایشگاه چیز عجیبی پیدا نکرد.
آنالیز لیوان های شیشه ای:
تعدادی از لیوان شیشه ای که گفتی زیر میز پیشخوان کافه پیدا کردی اثراتی از اتیلن گلیکول داشتن. اما چرا فقط تعدادی؟
SH: درست حدس زدم. با توجه به تابم لاین کار دن بوده. حتی نیازی به ادامه ی آنالیزها نیست. و این که چرا تعدادی؟ خب معلومه! واضحه!! چون دن به خوبی لیوان ها رو تمیز نکرده... هیچ وقت نمیکنن... اه... ادامه میدهد...
شرلوک اینا رو بلند بلند توضیح میداد.
SH: نوشیدنی با یخ سرو میشده... ممکنه که حاوی اتیلن گلیکول باشن و در طول زمان ذوب شدن. پس یح ها سمی بودن. سارا آروم آروم نوشیدنیشو میخورده که یخ ها توی این مدت ذوب شدن. چیزی که توی دوربین ها دیدم، لیوانی که متصدی پر کرده از قبل یخ داشته. لیوانو از قفسه عقب برنداشته. از زیر میز برداشته. هدفش سارا بوده که بکشدش. سارا هم با نوشیدن جرعه جرعه سرنوشتشو رقم زده... احتمالا میدونسته سارا عادت داره نوشیدنی هاشو جرعه جرعه بخوره... همون اول همه چیز مشخص بود اما نیاز به مدرک داشتم که جور شد... همچنین اون جا از نی استفاده نمیکنه چون مکان نسبتا ارزونیه پس حدسم درسته...
لبخندی می زند و آزمایشگاه را ترک می کند.
* * *
اتاق بازجویی-
دن: خببب... من چرا این جام؟
شرلوک با دن صحبت می کند:
SH: سارا استون مسموم شده بود.(مکث کوتاه) طبق گزارشات سم شناسی این انفاق توی کافه شما افتاده. اثر سرنگ روی بدن سارا پیدا نشده. بعد از فهمیدن این لیوان های نوشیدنی شما رو چک کردیم. پزشکی قانونی اثرات سم در ته لیوانای شما پیدا کرده.
دن به آرامی آه میکشد.
SH : تو لیوانا رو کامل تمیز نکردی... که، هم چندشه و هم به اندازه کافی جالب... منظورم اینه مطمئنم ار لحاظ بهداشتی هم خیلی ضعیفین...
لستراد چشم غره ای می رود.
شرلوک ادامه می دهد.
SH: سمی که پیدا شده مشابه سمیه که سارا رو کشته.
دن: بله درسته...
SH: پس تنها سوال اینه که چطور و چرا مسمومش کردی؟ از دوربینای امنیتی که بهم دادی سخت بود که بفهمم چطور این کارو کردی اما وقتی توجه کردم دیدم که یه لیوان با یخی که قبلا داخلش بوده برداشتی و به جای برداشتن لیوان از قفسه پشتی، اونو از زیر میز و پشت پیشخوان برداشتی، حایی که لیوانای مخفی رو گذاشته بودی. در شرایط معمولی به نظر میرسید لیوانا سمی شدن ولی زمانبندی اینو نشون نمیداد. اگه لیوانا سمی بودن، سارا بلافاصله بعد از نوشیدن مسموم میشد پس تو یخ رو سمی کردی. سارا مرد چون نوشیدنی رو آروم و جرعه جرعه نوشید که اجازه میداد یخ ذوب بشه. چطور رو میدونم اما چرا رو نه!
دن کمی می لرزد: واو تحت تاثیر قرار گرفتم مَرد... ولی تو هیچ چی راجع به زندگی من نمیدونی مرد... و هیچ وقت هم نخواهی دونست...
* * *
دن هیچ وقت دلیل انجام کارش رو نگفت... ولی حداقل دلیل قتل های اخیر الان توی زندان بود.... این احتمال که ممکنه موریارتی زنده باشه مدام توی ذهن شرلوک تکرار میشد... ولی خب، دن به حرف بیا نبود که نبود.
بعد از ظهر روز بعد بود. خانم هادسون تا آخر هفته دیگر بر نمی گشت... شرلوک دل و دماغ انجام کاری را نداشت. حتی حوصله تعمیر دستگاه کروماتوگرافی که از مالی قرض گرفته بود را نداشت... مالی... درسته... شاید باید از کسی معذرت می خواست...
طبق معمول کتش را پوشید. بعد هم کلاه منگوله دارش و شالگردن... بدون توجه به بارش برف، بدون چتر از از آپارتمان کوچکش در خیابان بیکر بیرون زد.
* * *
بازنویسی، ترجمه و شرلوکی شده توسط اینجانب از یکی از داستان های بازی کارآگاهی با نام "Detective Detroit". :)
پایانشو باز تموم کردم... داستان های پایان باز رو دوست دارم... خیلی زیاد... بهتون گفته بودم که وقتی بچه بودم فقط داستان های کوتاه با پایان باز می نوشتم؟ ;)
من خودم تاحالا سریال شرلوک هلمز رو ندیدم
ولی وبلاگ تورو هربار میخونم کیف میکنم ؛)