خب این هم قسمت دوم داستانی "Sherlocked". :)
برای خوندنش به ادامه مطلب مراجعه کنید. :)
-آقای هلمز؟
زن ایستاد.
-شرلوک به زن نگاه کرد.
در ذهن شرلوک:
وقتی داخل شد بوی اندک یدوفرم استشمام شد.
دکتر یا پرستار؟
حالت ایستادن=»دکتره.
-آقای هلمز؟
سیاهی زیر چشم=»دیشب بیدار بوده.دیشب شیفت بوده.
با وجود بیدار بودن دیشب بلافاصله اومده این جا=»خیلی ترسیده.
مجرده.
قبلا نامزد داشته.عادت چرخاندن حلقه ی نامزدی در انگشتش رو هنوز ترک نکرده.
-آقای هلمز؟
حالت و شکل انگشت اشاره=»زیاد می نویسه.
مقاله پزشکی می نویسه یا رمان؟
-آقای هلمز؟
-شما رمان می نویسید؟
* * * * *
از در مهد کودک بیرون آمد.باران شروع به باریدن کرده بود.رو به رزی که در آغوشش بود گفت:
-خب.حالا چه کار کنیم که خیس نشیم.
صدای دیگری گفت:
-از دست این هوای لندن.
اندکی تعجب کرد.برای لحظه ای فکر کرد که کودک یکساله اش حرف زد.سر بلند کرد و به اطراف نگاه کرد.
-دکتر واتسون.
-مایکرافت.
-این روزها باید با خودت چتر بیرون بیاری. :)
-آم.
-البته.مشغله های شما خیلی زیاده.
جان سرش را به نشانه ی تایید تکان می دهد.
-به قدری غافلگیر شدید که حتی حرف نمی زنید.می دونستم این موقع از روز می تونم این جا پیداتون کنم.
-آم......هر کمکی که بتونم می کنم.
-چرا فکر کردید برای کمک خواستن اینجام.
-خب معمولا این طوریه.
مایکرافت در حالی که به آسمان و ابر هایش نگاه می کند می گوید:
-بهتر نیست بریم و توی ماشین صحبت کنیم.بارون شدید تر شده.منم چتر اضافی با خودم آوردم.
* * * * *
در ماشین:
-یوروس چطوره؟
مایکرافت کمی جا می خورد.کمی در جایش جا به جا می شود و می گوید:
-از زمانی که شرلوک رو دیده آروم تره.
-زندانی کردنش کار درستی نبود.
-آه دکتر.الان برای صحبت کردن در مورد این موضوع این جا نیستیم.
-خب؟
-می خواستم........می خواستم بپرسم..........می خواستم بپرسم از زمانی که از شرینفورد اومدیم.......... .
مایکرافت سکوت می کند.جان می گوید:
-شرلوک حالش خوبه.
-مطمئنید دکتر؟؟
-خب......تا حدودی فرق کرده.........اممممم..........ولی این تفاوت ها..........خب چه طوری بگم...........از زمان مرگ مری......... .
-آه.متاسفم دکتر.
جان نفس عمیقی می کشد و ادامه می دهد.
-فکر می کنم شرلوک خودش رو مقصر این اتفاق می دونه.
جان بعد از گفتن این جمله از پنجره بیرون را نگاه می کند.باران شدیدتر شده است.بار دیگر به مایکرافت می نگرد و می گوید:
-می شه من رو به خیابون بیکر ببرید؟
* * * * *
جان زنگ در را می زند.چون رزی را در آغوش دارد و جعبه ی شیرینی ای هم در یک دستش است نمی تواند خود در را باز کند.چند بار زنگ در را می زند.
-چرا کسی در رو باز نمی کنه؟
می خواهد باز زنگ در را بزند که ناگهان در باز می شود.
-آه.سلام جان.ببخشید یادم نبود خانم هادسون برای دیدن دوستش رفته بیرون.فکر کردم در رو باز می کنه.(در حالی که به اطراف نگاه می کند.)زمین خیسه.بارون باریده؟
-بارونش شدید بود ولی زود قطع شد.
-نمی خوام بهش بگم.
-هان؟
-با تو نبودم.
جان به اطراف نگاه می کند و بعد می گوید:
-اما کس دیگه ای این جا نیست.
-بعدا.
-بعدا چی؟
-هان؟آم....هیچ چی.بیاین تو.
جان در حالی که وارد خانه می شود می گوید:
-شیرینی خریدم.از همون نوع دلخواهمون.باید چای درست کنیم. :)
-فکر نکنم تو بتونی بخوری.
-هان؟؟؟؟؟؟
-آه.جان.......با تو نبودم.
-پس با کی هستی؟
-با هیچ کس.
بعد شرلوک به اطراف نگاه می کند و ادامه می دهد:
-اقلا الان دیگه فقط من و تو و رزی این جاییم.
جان با تعجب و نگرانی به شرلوک نگاه می کند.
از پله ها بالا می روند و وارد اتاق نشیمن همیشگی شان می شوند.جان به آرامی و مهربانی رزی را بر روی کاناپه می گذارد.رزی خواب است.
-خب حالا من چای درست کنم یا تو؟
شرلوک در حال زیر و رو کردن تعدادی کاغذ می گوید:
-فکر کنم بهتره خودت درست کنی.
اندکی بعد:
-چای حاضره. :)
بعد سینی چای و شیرینی را روی میز می گذارد.
-خب،شرلوک.در حال حاضر روی چه پرونده ای کار می کنی؟
-روح.
-هان؟
-جیمز موریارتی.
-هنوز نمی فهمم.
-یه نفر می خواد تظاهر کنه که موریارتی زنده است.
-هان؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
-فقط نمی دونم کی.راستی جان.خوب شد اومدی.امروز می خوام برم و خانم دکتر،کلید اصلی،این ماجرا رو ببینم.در واقع نگاهی به محل زندگیش بندازم و بیشتر درمورد این موضوع باهاش صحبت کنم.اون روزی که اومد این جا از خستگی داشت از حال می رفت.کاملا واضح بود که با اون حال نمی تونه درست ماجرا رو تعریف کنه.باهام میای که؟
-آو آره.البته که میام.ولی می شه یه کم بیشتر توضیح بدی؟من گیج شدم.
-خوبه.پس بریم.اممممممم..........توی راه بیشتر برات توضیح می دم.
-اما چای و شیرینی چی؟
-هوم؟
-چای و شیرینی.
-بذار توی یخچال برای بعد.
شرلوک از در اتاق خارج می شود ولی بعد دوباره برمی گردد و می گوید:
-البته منظورم فقط شیرینی ها بودن.
ادامه دارد......... .