Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

در جست و جوی تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب،انسان باید به خود زندگی مراجعه کند که همیشه چشمه هایی بسیار شگفت انگیز تر از بهترین کوشش تخیل ما آماده نمایش دارد.

۰۳مرداد

سلام

و بالاخره قسمت پایانی این داستانی.به خاطر فاصله ی طولانی که بین قسمت چهارم و قسمت پنجم (قسمت پایانی) بود ، معذرت می خوام.به شدت سرم شلوغ بود.برای همین این چند روز تمام فکرم شده بود نوشتن قسمت پایانی این داستانی و بالاخره ، تموم شد. :)

امیدوارم اون طوری که باید خوب باشه.دیگه زیادی حرف نزنم.لطفا به ادامه ی مطلب برید. 🌹

 

 

*         *         *

 

 

 

قسمت پنجم (قسمت پایانی) - خاطرات باید دوباره ساخته شوند!

(!Memories must be rebuilt)

 

 

"بیمارستان بارت" ، ساعت 19:26

K:مالی؟!حالت خوبه؟

کاترین در حالی که با نگرانی به مالی نگاه می کرد این کلمات را به زبان آورد.مالی که تا آن زمان سعی داشت که نشان دهد بر روی کارش متمرکز است ناگهان جا خورد و از افکار عمیقش بیرون آمد و رو به کاترین گفت:

M:آآآ .... آره.خوبم.

K:به نظر تو خودتی و یه طوری به در اون اتاق نگاه می کنی که انگار یه هیولا پشت اون دره.

مالی می خندد و می گوید:

M:چرند نگو کاترین.من اصلا به اون در نگاه نمی کنم.

K:آره جون خودت.پس این منم که دم به دقیقه به در نگاه می کنم و اضطراب نمی ذاره روی کاری که دارم می کنم تمرکز کنم.

در این جا کاترین صدایش را پایین تر می آورد و می گوید:

K:ببینم.نکنه خبراییه؟

مالی چشم هایش را می چرخاند و نفسش را با سرعت بیرون می دهد:

M:کاترین ، ببینم امروز چی شده که هی به من داری گیر می دی؟

کاترین لبخند شیطنت آمیزی می زند و می گوید:

K:خب ، بذار تا برات توضیح بدم که چی شده.از دیشب که جناب هلمز قدم به آزمایشگاه محقر ما گذاشته و به ما افتخار دادن ، تو مثل ذرت توی تابه شدی.

M:ذرت توی تابه؟!!

K:بله.دقیقا.ذرت توی تابه ، وقتی که می خوای پاپ کرن درست کنی ، اول سرخ می شه و بعد از کلی بالا و پایین پریدن ، یه هو می ترکه.

M:کاترین ، دست از این حرف های چرند بردار.

K:بذار بقیه حرفم رو بگم.تو هم از وقتی اومد اول سرخ شدی.بعدش هم به سرعت متوجه سوختگی سر انگشت های دستش شدی و به سرعت این طرف و اون طرف می رفتی و دنبال باند و ماده ی ضدعفونی کننده می گشتی.هزار بار هم ازش پرسیدی که چی شده.

 

 

M:محض رضای خدا.

K:بعدش هم در حالی شب قبل از دیشب شیفت بودی ، به من التماس کردی که دیشب رو به جای من بمونی و وقتی که من بهت گفتم تو با این خستگی و چشم های قرمز و پف کرده نمی تونی دیگه شیفت وایسی ، اعتراض کردی که می تونی و یه سری چرت و پرت دیگه سر هم کردی.امروز هم اومدم و دیدم مثل ماتم زده ها هنوز این جایی و نرفتی.

M:چون ساعت کاریمه.

K:دیشب چی؟دیشب هم ساعت کاریت بود؟

M:کاتریییین!

K:فقط سعی دارم که بهت بفهمونم که 48 ساعته نخوابیدی!

M:بس کن.

K:ببینم.این جناب هلمز از دیشب تا الان توی اون اتاق دقیقا داره چی رو زیر میکروسکوپ نگاه می کنه که هنوز تمومی نداره؟چه آزمایشاتی رو انجام می ده که حتی یه لحظه ام از اتاق بیرون نمیاد؟این جا که اتاق آزمایش مخصوصش نیست که هر وقت می خواد میاد این جا و می ره توی اون اتاق و سراغ اون میکروسکوپ کوفتی!

M:کاتریییین!یواش تر.

K:اتفاقا می خوام که بشنوه.

در همین لحظه کاترین از روی صندلی بلند می شود و به سمت در می رود.

M:کاترین می خوای چه کار کنی؟

K:می خوام ازش بپرسم که زنده است یا همون جا خفه شده.

M:نه صبر کن.

مالی هم از روی صندلی بلند می شود و به طرف کاترین می رود و سعی می کند که جلویش را بگیرد.

در همین لحظه جان داخل می شود و با بهت زدگی به درگیری بین مالی و کاترین نگاه می کند.جان برای جلب توجه آن دو سرفه ی کوتاهی می کند.

M:جااان ، از کی این جایی؟

J:همین الان اومدم.فکر کنم شرلوک باید هنوز این جا باشه.

K:بله.از دیشب تا الان از اون اتاق کوفتی جُم نخورده.

J:آمم .... واقعا؟خب می دونید ، اخلاقشه.وقتی داره یه چیزی رو آزمایش می کنه ، بی وققه کار می کنه.یعنی .... چطوری بگم؟خب ، می دونید .... .

K:بسه دیگه.نمی خوام راجع به اخلاق اون چیزی بگی.بیچاره شماها!

کاترین با عصبانیت از اتاق خارج می شود.جان با تعجب ابرو بالا می اندازد و می پرسد:

J:چرا این طوری کرد؟من حرف بدی زدم؟

M:نه.به هیچ وجه.می رم ببینم چی شده.شرلوک تو اتاقه.

و مالی با دست پاچگی به دنبال کاترین از اتاق خارج می شود.جان شانه هایش را بالا می اندازد و به طرف در اتاق می رود.سه تقه به در می زند و داخل می شود.

 

 

شرلوک پشت لپ تاپ نشسته بود و داشت نوشته هایی را می خواند.در یک دستش هم لوله ای از مواد آزمایش که معلوم نبود چه بودند ، قرار داشت.

 

 

شرلوک ناگهان و بدون هیچ مقدمه ای گفت:

SH:جان ، همون طور که حدس می زدمه.

جان جلوتر رفت و خودش را به لپ تاپ رساند.

J:چی رو حدس می زدی؟

شرلوک نگاهش را از صفحه ی لپ تاپ برگرفت و رو به جان گفت:

SH:قارچ جادویی (Magic mashroom)!

J:چی؟

SH:قارچ جادویی جان.توی این پرونده ، قارچ های جادویی نقش به سزایی رو اجرا می کنن!

J:منظورت رو نمی فهمم.

SH:بیا این جا.بیا این جا و خودت ببینشون.

و بعد از گفتن این حرف ، صفحه ی لپ تاپ رو به سمت جان چرخاند.

 

 

 

 

 

 

 

SH:این قارچ هایی که این جا می بینی ، به قارچ جادویی معروفن.اسم علمیش قارچ سیلوسایبین (Pcilocybin mashroom) هست.به این دلیل به این اسم معروفن چون ماده ی توهم زای سایلوسایبین و سایلوسین رو دارن.

J:اوه ، خدای من!

SH:می دونی که این دو تا ، دو ترکیب روان گردان هستن.قبلا از این قارچ ها استفاده می شده ولی الان استفاده و کاشت این قارچ ها ممنوعه.

J:می خوای بگی که .... .

SH:درسته جان.فرگوسن درست قبل از دیدن هر اتفاق غیرقابل باوری ، از این قارچ خورده.ولی نه با شناخت از این که چه قارچی رو داره می خوره.خرافاتی هم که باور داره به دیدن توهمات خون آشامیش کمک کرده.

J:اوه!!!

SH:یادته جان ، دیروز که رفته بودیم اون جا ، داشت املت درست می کرد.

J:املت قارچ!

SH:دقیقا.زمان بندی ها به نفع هر کی که این قارچ ها رو براش جمع کرده ، بوده.

J:چی؟زمان بندی؟

SH:نشانه ها 30 دقیقه بعد از مصرف این قارچ ، خودشون رو نشون می دن.احتمالا سی دقیقه قبل از این که بلند بشه به دنبال نوه اش بره ، از قارچ خورده بوده.اون جا هم به جای دیدن یک آدم کاملا معمولی ، تصویر یه خون آشام قد بلند رو دیده!

J:چی؟نه شرلوک.اون هیچ وقت نگفت که اونی که دیده قد بلند بوده.

SH:خب می تونیم الان بریم و ازش بپرسیم.

J:الان؟؟؟من تازه از بیمارستانی که فرگوسن بستری بود ، اومدم.

SH:وقت اضافی برای تلف کردن نداریم جان.فقط بی زحمت لپ تاپ رو هم خاموش کن.با این دست های باند پیچی شده یه کم سخته خودم خاموشش کنم.

J:دستات!راستی ، دستات رو چرا سوزوندی؟

SH:ظاهرا مسئول اصلی این ماجرا نمی خواسته کسی از موضوع قارچ ها سر در بیاره ، برای همین وقتی فرگوسن فریاد زد و رفتیم دنبالش ، تمام املت ها رو خالی کرده بود توی آتیش تا بسوزن.واقعا وقتی بر می گشتیم متوجه به هر ریختگی محل پیک نیک نشدی؟ 😏

J:باشه شرلوک.نمی خواد چیزی بگی.از خود راضی بودن رو بذار برای دفعه ی بعد.ولی خب می تونستی به جای این که مستقیما با دستت قارچ ها رو برداری با چوبی چیزی برشون داری.این طوری دستات هم نمی سوختن.

SH:با دستم برشون نداشتم.از بخت بدی که داشنتم وقتی داشتم با سرعت قبل از این که همه چیز بسوزه و دود بشه ، یه چوب رو بر می داشتم ، چوبی رو برداشتم که تهش نیم سوخته بود و چوب رو درست از قسمتی برداشتم که نیم سوخته بود.فکر می کردم چوبش با این که به خاطر آتش سیاه شده بود ولی خاموش شده بود.ولی این طدر نبود.در نتیجه ، می بینی که. 🙄

J:مالی خوب باند پیچیت کرده. 😂

SH:بجنب جان.سریع باش.آها.لطفا اون لوله ی آزمایش و اون تیکه قارچ نیم سوخته ی توی نایلون هم با خودت بیار بی زحمت.به عنوان مدرک قانونی باید بدیمشون به لستراد.

J:یه چیز دیگه.چطور به قارچ ها مشکوک شدی؟

SH:علایمی که داشت.مواد روان گردان موجود در این قارچ باعث تحریک سیستم عصبی سمپاتیک می شن.در این حالته که ضربان قلب و فشار خون بالا می رن ، مردمک چشم گشاد می شه ، گرگرفتگی و انقباض رگ ها به وجود میاد.

J:خب؟

SH:خب من فقط به ظاهرش دقت کردم.با دفعه ی قبل که دیدیمش فرق داشت.مردمک چشمش گشادتر شده بود و صورتش بر اثر گرگرفتگی قرمز شده بود.وقتی هم که داشتیم از کنار محل پیک نیک رد می شدیم و وضع آشفه ی اون جا رو دیدم ، شکی که کرده بودم شدیدتر شد و الان هم که دیگه تبدیل به یقین شده.

وقتی شرلوک و جان از اتاق خارج شدند ، کاترین و مالی هنوز داشتند با هم صحبت می کردند.

K:من برای خودت می گم عزیزم.زیادی داری خودت رواذیت می کنی.

توجه مالی از صحبت های کاترین به شرلوک و جان جلب شد.

M: دارید می رید؟

J:آره.باید بریم هر چه سریعتر یه مجرم دیگه رو هم به دست قانون بسپاریم. :)

K:الان مثلا می خواست بامزه باشه.

جان جا خورد.با تعجب گفت:

J:ببخشید ، من حرفی زدم که باعث ناراحتی شما شده؟

SH:نه جان.تقصیر تو نیست.ظاهرا ایشون از این که من آزمایشاتم رو این جا انجام می دم ناراحتن.و این که یه مدت طولانی می رم توی اتاق آزمایش.بریم جان.

 

 

بعد از این حرف از آن جا رفت.

J:فعلا خداحافظ.

جان هم به دنبال شرلوک خارج شد.مالی رو به کاترین کرد و گفت:

M:یعنی تمام این مدت ، حرف های ما رو می شنید؟

 

*         *         *

 

بیمارستان ، اتاق شماره ی 100

SH:و قضیه این طور بود که براتون تعریف کردم.

F:واقعا برام جای تعجبه که چرا یه نفر می خواسته من رو برای مدتی از خونه ام دور کنه.اونم با همچین نقشه ی پیچیده ای.

J:قد بلند.

F:چی؟

J:اون فردی که شما دیروز به شکل یه خون آشام دیدید ، قد بلند بود؟

فرگوسن در فکر فرو رفت.

F:درست یادم نیست.نمی دونم ولی فکر کنم که آره.قد بلند بود.

SH:همون طور که حدس می زدم.خب ، امشب معلوم می شه که اون فرد کی بوده.

F:شما می دونید کی بوده؟

SH:امشب مشخص می شه که حدسم درست بوده و یا نه.

F:از کجا مطمئنید که امشب کارش رو انجام می ده؟

SH:چون فردا شما مرخص می شید و به خونه بر می گردید.اونم نمی تونه همچین نقشه ی از نظر خودش بی نقصی رو بدون نتیجه رها کنه.کلی برای این روز شب نقشه کشیده بوده.

در همین زمان لستراد وارد شد.

L:ظاهرا نوه تون حالش خوبه.فقط بیهوش کننده بهش تزریق شده بوده.برای اطمینان بیشتر فردا مرخصتون می کنن.

SH:جان ، مدارک قانونی رو به گوین بده.

L:شرلوک!باورم نمی شه هنوز نتونستی اسم من رو یاد بگیری.گِرگ ، مخفف گِرگسن.یعنی این قدر سخته؟

SH:حالا هر چی.الان اسم مهم نیست.مدارک مهمن.

J:بفرما.

لستراد مدارک را از جان می گیرد.

L:اینا چین؟

SH:مدرک.

L:مدرک چی؟

SH:فعلا بهتره به خونه ی آقای فرگوسن بریم و مجرم رو غافلگیر کنیم.این چیزهای پیش پاافتاده رو توی راه هم می تونم برات توضیح بدم.

L:نه.صبر کن ببینم.تو می خوای من افرادم رو بفرستم به عمارت ییلاقی و قدبمی "OLD JEWRY" اونم بدون این که توضیحی بدی.صبر کن.همین الان باید بگی قضیه چیه.

SH:یعنی توضیح واضحات؟داستان اولیه رو که پشت تلفن و قبل از این که بیای این جا بهت گفتم.باید بتونی بفهمی قضیه چیه.

L:نمی دونم.تو برام بگو.

SH:بس کن لستراد.توی راه هم می تونم بهت توضیح بدم.

L:همین الان بگو.

جان از این که شرلوک دوباره تقریبا مثل قبل شده بود و بحث می کرد ، خوشحال بود.

 

*         *         *

 

صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها فضا را پر کرده بود.بازرس لستراد از ماشین پیاده شد و با دم عمیقی هوای تمیز دهکده را وارد ریه هایش کرد.

 

 

L:خب شرلوک.همون طور که گفتی ماشین ها رو عقب تر پارک کردیم.حالا چه کار کنیم؟

SH:می ریم می گیرمشون.هر دو نفر رو.

F:دو نفر؟نفر اول همون مرد ناشناسه.ولی نفر دوم کیه؟

SH:به زودی می بینیمش.فقط آقای فرگوسن.این عمارت به احتمال زیاد باید یه در پشتی هم داشته باشه.درسته؟

F:بله.یکی داره.

SH:خیلی خوبه.از در پشتی می ریم تو.این طوری متوجه ورودمون نمی شن.چون پنجره های عمارت بزرگند و به در جلویی دید عالی دارن.ممکنه فرار کنن.

باد سردی وزید.جان کتش را محکم تر به دور خود پیچاند و گفت:

J:بهتر نیست زودتر راه بیفتیم؟

L:به نظر منم بهتره که زودتر راه بیفتیم.

لستراد به چهار پلیسی که همراهشون بود اشاره کرد که راه بیفتند و همگی به طرف در پشتی حرکت کردند.

SH:اونا الان فکر می کنن که فرگوسن تا فردا مرخص نمی شه و مصرن که همین امشب کارشون رو انجام بدن.به احتمال زیاد دنبال چیزی می گردن که پنهانی و دور از چشم صاحب خونه نمی شه به دستش آورد.

J:چی می تونه باشه. (رو به فرگوسن) شما توی خونه تونن شیء قیمتی نگه می دارید.

F:نه.من فقط یه کشاورز ساده ام.یه باغدار ساده که این جا رو برای آرامش و آسایش بیشتر خریده.رسیدیم.کلیدش رو ندارم.توی خونه است.

SH:مشکلی نیست.من از دیوار می رم بالا و در رو باز می کنم.

L:جلوی چشم مامور قانون؟! :))

شرلوک با بی اعتنایی از دیوار بالا رفت.لستراد رو به جان گفت:

L:شبیه گربه هاست! 😂

J:اونم از نوع بی دمش! 😂

و بعد هر دو با صدای کم خندیدند.

SH:می شه بس کنید.ممکنه صداتون رو بشنون.

بالاخره در باز شد و همگی به آرامی وارد شدند و با سکوت هر چه تمام تر جلو رفتند.

L:دو دسته بشیم.من با سه تا از مامورها از در پشتی وارد می شم و شما هم با یکی از مامورها از در جلو.

و از هم جدا شدند.وقتی به در رسیدند:

SH:با شماره ی من.یک ، دو و سه.

وارد شدند.به محض این که وارد شدند یکی از افراد ناشناس به طرف در پشتی فرار کرد ولی در همان لحظه ، لستراد با سه مامور وارد شد.

L:کجا با این  عجله؟

شرلوک جلوتر رفت.

SH:بهتره معرفی کنم.دکتر نایتلی و دستیارشون.

F:دکتر نایتلی؟!!!

SH:بله.و می بینم که ایشون و دستیارشون در حال کند و کاو ستون وسط خونه ی شما هستن.گفتم که باید چیزی یاشه که درست جلوی صاحب خونه است و نمی شه بدون این که ببیندشون برش دارن.

دستیار دکتر با دست پاچگی گفت:

-من تقصیری ندارم.باور کنید.همه اش زیر سر اون بود.اون گفت که بیایم و یاقوت رو از وسط ستون در بیاریم.

L:این دیگه بعدا معلوم می شه که شما گناه کارید یا نه.صبر کن ببینم.چی؟

SH:پس معلوم شد که چرا به این عمارت "OLD JEWRY" (به معنی جواهرات قدیمی) می گن.یه یاقوت داخل ستون وسطی این خونه پنهان شده!

سپس رو به دکتر نایتلی کرد و ادامه داد:

SH:دکتر ، شما به جرم وارد شدن به حریم شخصی یه نفر و تلاش برای دزدیدن اموالشون و همین طور پرورش غیر قانونی و از همه ممهم تر خوراندن قارچ سایلوسایبین به مردم ، بازداشتید.

N:آقای هلمز باید خاطر نشان کنم که من اومدم تا یاقوت خودم رو بردارم.

SH:جان ، بهت گفتم که فردی که فرگوسن اون روز دیده بود قد بلند بود.خب دکتر نایتلی هم قد بلنده.اون روز توی باغ که یه هو سر رسید اتفاقی به اون جاو برای دیدن فرگوسن ، نیومده بود.قبلش توی حیاط پشتی قایم شده بود و بعد از راه پشتی وارد حیاط جلو شده بود.مدارک ، یا بهتره بگم املت ها ، رو روی آتش ریخته بود و از اون جا به سمت ما اومده بود.رد کفش های کسی که ماده ی بیهوش کننده رو به نوه ی فرگوسن تزریق کرده بود ، کاملا با رد کف کفش دکتر نایتلی یکسان بود.این رو موقعی که اومدم دنبال قارچ ها بررسی کردم.

F:ولی من توی آینه ندیدمش.اون روز.اون مرد ناشناس که به خونه مون اومد.

SH:اون روز باز هم شما پیک نیک قارچی داشتید.ولی وقتی وارد خونه شدید ، باید بگم که واقعا اون رو توی آینه ندیدید.

J:صبر کن ببینم.چی؟

SH:آینه ی شکسته.گفتی که آینه شکسته بود و برش داشتید تا آینه ی جدیدی به جاش بذارید ، اون روز به دلیل مصرف اون قارچ حواست به این موضوع نبود و تصویری ندیدی چون آینه ای نبوده که تصویر رو نشون بده.کلا توی حال و هوای خودت نبودی که بتونی تشخیص بدی و این دوتا موضوع رو به هم ربط بدی.

F:آه.خدای من!

J:دود کردن هم که صد در صد باید ساختگی باشه.واکنش شیمیایی و از این حرفا.

SH:فشفشه ی دودزا بوده.و حالا ، قصه ی شما چیه دکتر؟

نایتلی که تا آن موقع به ستون خیره شده بود ، رو به شرلوک کرد و گفت:

N:یاقوت مال پدرم بود که قبلا توی این خونه زندگی می کرد.اون ، اسم "OLD JEWRY" رو برای این عمارت انتخاب کرده بود قبل از این که بعد از مرگش این جا رو بفروشم.ولی بعد از فروش خونه و وقتی دفتر خاطرات پدرم رو که یکی از خاطراتش رو که خطاب به من نوشته بود خوندم ، تازه فهمیدم که چه اشتباهی کردم و نباید خونه رو می فروختم.رفتم تا خونه رو از دلال معاملات ملکی که خونه رو بهش فروخته بودم ، پس بگیرم.ولی متاسفانه اون این جا رو فروخته بود به یه نفر دیگه.یه نفر که علاقه ی شدیدی به خونه های ییلاقی و تنفر شدیدی از شهر داشت.

در این جا نگاهش را از شرلوک برگرفت و به فرگوسن رو کرد.

SH:ولی هنوز امید داشتی چون پدرت ، یاقوت رو توی ستون خونه اش پنهان کرده بود.

J:جای عجیبیه.

سکوتی کوتاه برقرار شد و همه به جان خیره شدند.

J:ستون وسط خونه رو می گم.برای پنهان کردن اشیا جای عجیبیه.

دکتر نایتلی ادامه داد:

N:می بینید که یاقوت در  اصل مال منه.

SH:این رو دیگه به رای دادگاه و هیئت منصفه می سپاریم ولی حداقل جرمی که مرتکبش شدی ، اینه که قارچ های ممنوع رو پرورش و به خورد مردم دادی.

L:فکر کنم که دیگه باید بریم.خب آقایون  ، این جا موندن دیگه بسه.

سپس رو به مامورها کرد و گفت:

L:بهشون دستبند بزنید.

SH:خب آقای فرگوسن ، امشب این جا می مونید؟

فرگوسن به شدت شوکه شده بود.نایتلی در این مدت کوتاه دوست خیلی خوبی برایش بود.هضم این موضوع که تمام این کارها را او انجام داده است اندکی برایش سخت و غیرممکن بود.

F:نه.باید برگردم بیمارستان پیش نوه ام.باهاتون میام.

SH:پس بهتره این جا رو خوب مهر و موم و قفل بندی کنید چون یه یاقوت قیمتی هنوز توی این ستونه.

لستراد جلو آمد و گفت:

L:دوتا از  مامورها امشب این جا می مونن و یاقوت رو از ستون بیرون میارن.یاقوت نمی تونه این جا بمونه و فعلا تا رای دادگاه متعلق به کسی نیست.

 

*         *         *

 

J:این جا رو ببین شرلوک.یه ایمیل از طرف فرگوسنه.

SH:چی نوشته؟

شرلوک و جان در اتاق گرم همیشگیشان ، در خیابان بیکر بودند.آرامش پس از مدت ها ، دوباره به آن جا بازگشته بود.

J:نوشته که یاقوت رو به دکتر نایتلی برگردونده.چون اون یاقوت رو حق خودش نمی دونسته.

SH:پس خوش به حال دکتر نایتلی وقتی که از زندان میاد بیرون.

J:فکر کنم اگه همون اول قضیه رو دوستانه با فرگوسن در میون می ذاشت این قدر سختی نمی کشید و قضیه  رو هم پیچیده نمی کرد.

SH:مردم اغلب عادت دارن که مسائل رو پیچیده تر از اون چیزی که هستن بکنن.

جان خمیازه ای کشید و دستانش رو برای رفع خستگی ، کش و قوصی داد.

J:خب ، فکر کنم که دوباره آرامش به خیابون بیکر برگشته.

SH:شاید مثل همیشه آرامش قبل از طوفانه.

جان می خندد.

J:شاید!مثل همیشه. :)

SH:رزی کجاست؟

J:مهد کودکه.همین الان هاست که باید برم دنبالش.

جان از جایش بر می خیزد و پس از برداشتن کتش می رود.

J:فعلا خداحافظ.

پس از رفتن جان ، سکوت اتاق کوچک خیابان بیکر را در بر می گیرد.فقط صدای تیک تاک ساعت دیواری قدیمی خانم هادسون به گوش می رسد.واقعا به نظر می رسید که آرامش دوباره به خیابان بیکر برگشته.ناگهان صدای گوشی موبایل شرلوک صدای تیک تاک ساعت را در خودش محو می کند.به صفحه ی گوشی نگاه می کند.شماره ناشناس است.

 

 

SH:بله؟

صدای زنی پرسید:

-آقای هلمز؟

SH:بله.خودم هستم.

-آقای شرلوک هلمز؟

SH:بله.

-خدا رو شکر.من باربارا میسون هستم.می خواستم بدونم که شما اخیرا شخصی رو گم نکردید؟

SH:شخصی رو گم .... .

به ناگهان شرلوک از ادامه دادن حرفش باز می ایستد.

SH:یوروس.

B:بله؟؟؟چی گفتید؟

SH:یوروس.خواهرم.

B:ببینید من نمی دونم اسمش چیه ولی حدود یک ماه پیش ، سرد و خسته در کناره ی ساحل شهر بندری پیداش کردم.مشخصاتش رو بگید تا باور کنم که می شناسیدش.

SH:اون موهای مشکی داره.تقریبا قد بلنده و .... و .... و صورت کشیده ای هم داره.

B:ظاهرا که درست می گید.به آدرسی که براوتون SMS می کنم بیاید.شهر ساحلی.

SH:بله حتما.لطفا آدرس رو سریع تر بفرستید.

 

*         *         *

 

تاکسی جلوی یک آپارتمان ایستاد.شرلوک به سرعت از تاکسی پیاده شد و به سمت آپارتمان رفت.فورا زنگ طبقه ی چهارم را به صدا در آورد.

B:بله؟

SH:شرلوک هلمزم.

B:بیا بالا.

و در باز شد.آسانسور پر بود و پایین نمی آمد برای همین مجبور شد که از پله ها بالا برود.وقتی به طبقه ی چهارم رسید به خاطر دویدن روی پله ها نفس نفس می زد.وقتی به طبقه ی چهارم رسید ، باربارا میسون جلوی در واحد خودش ایستاده بود.شرلوک جلو رفت.

SH:اون کجاست؟

B:مدارکش رو که گفتم بیارید ، آوردید.برای این که بدونم واقعا خواهرتونه به مدارک احتیاج دارم.

SH:اون خواهر منه.

B:مدارک.

SH:مدارکش رو ندارم.

B:اون خواهرتونه و شما نمی تونید حتی کارت شناساییش رو بیارید؟

SH:ببینید اون خواهر منه که حدود یه ماهه که فکر می کردم مرده.لطفا.لطفا بذارید ببینمش.

B:متاسفم.اگه همین الان نرید نگهبان آپارتمان رو خبر می کنم.

و خواست برود و در را ببندد.

SH:صبر کن.باشه.یه لحظه.

شرلوک شماره ی مایکرافت را گرفت.

M:شرلوک؟

SH:مایکرافت ، گوش کن.همین الان ، تاکید می کنم همین الان کارت شناسایی یوروس رو بردار و به آدرسی که برات SMS می کنم بیا.یه جا توی شهر بندریه نزدیک به شرینفورده.

M:حالت خوبه شرلوک؟تو اون جا چه کار می کنی؟

SH:همین الان مایکرافت.

M:شوخی می کنی؟یوروس که کارت شناسایی نداره.

SH:هر چیزی که نشون می ده من برادرشم رو بردار و بیا به این آدرس.زووود.

M:شر .... .

شرلوک تماس را قطع می کند و شروع به تایپ کردن آدرس می کند تا آن را برای مایکرافت بفرستد.آدرس را می فرستد.

B:می تونی بیای داخل.

SH:چی؟

B:من می تونم آدما رو از حالت چهره شون بشناسم.با این حالی که تو داری ، به نظرم واقعا برادرشی.چهره ات که نشون می دی یه برادر دلسوزی.ولی مهم تر از همه.کیه که شرلوک هلمز رو نشناسه و بهش اعتماد نداشته باشه.من فقط تعجب کرده بودم که اون چطور می تونه خواهر شما باشه.می تونی تا مدارک رو میارن ببینیش.ولی خوابه.لطفا سر و صدا نکن.بفرمایید داخل آقای کارآگاه.

 

*         *         *

 

مایکرافت در حالی که عرض اتاق را طی می کرد گفت:

M:خب ، نمی خواین توضیح بدین که چرا وقتی پیداش کردید به پلیس خبر ندادید؟

B:دلیلم ، کاملا موجهه آقا.اون از پلیس ها می ترسید.با این که حافظه اش رو از دست داده بود ولی به محض این که پلیسی می دید و یا می دید که جلوی اسکاتلندیارد ایستادیم ، شروع می کرد به لرزیدن.لرزیدن از ترس.

M:با این حال عقل درست و منطق می گه که باید این کار رو می کردید.

B:من به احساسم گوش می دم نه به باید های مسخره.من پزشکم آقا و هدفم هم درمان و مراعات حال بیمار هست.نمی تونستم تا دبیل ترسش رو ندونم به دست پلیس بسپارمش.اون از لحاظ فیزیکی سالم بود فقط به خاطر هایپوکسی مغزی حافظه اش رو از دست داده بود ولی طبق تشخیص من ، به زودی به یاد می آورد که کی هست.خوشبختانه مدت زیر آب بودنش زیاد نبود و امواج به ساحل آورده بودنش برای همین آسیب مغزی زیادی رخ نداده بود.من وقتی پیداش کردم که خیس بود و از سرما به خودش می لرزید.برای همین بردمش بیمارستان و بعد از انجام تمام بررسی خواستم به پلیس گزارش بدم ولی حسی که داشتم می گفت که نباید این کار رو بکنم.به نظر انسان بی آزاری میومد.

(هایپوکسی مغزی یا نرسیدن اکسیژن به مغز عارضه ای است که در آن مغز با کمبود اکسیژن مواجه می شود.شمار زیادی از اختلالات می توانند منجر به هایپوکسی مغزی شوند که شامل سکته های مغزی ، مسمومیت با کربن مونواکسید ، ایست قلبی ، غرق شدگی ، خفه شدگی و مشکلات مادرزادی می باشد.(در این جا یوروس به خاطر غرق شدگی دچار هایپوکسی مغزی شده.)علایم نرسیدن اکسیژن به مغز طیف بالینی خفیف تا شدیدی را در بر می گیرد.یکی از علایم خفیف آن ، اختلال موقت در حافظه است که یوروس به آن دچار شده.برای اطلاعات بیشتر در مورد هایپوکسی مغزی می تونید در اینترنت این کلمه رو سرچ کنید.)

مایکرافت خنده ی کوتاهی می کند.

M:بی آزار؟؟؟ما الان به خاطر کاری که حس شما می گفت درسته ، یک ماهه که عذاداریم.

SH:بسه مایکرافت.ممنون که از خواهرمون مراقبت کردید.باید ببریمش خونه.

مایکرافت بی توجه به حرف شرلوک ادامه داد:

M:برای همین بعد از این که اون ناحیه رو زیر و رو کردیم هیچ اثری ازش پیدا نکردیم.شواهد می گفت که قایق نزدیک ساحل غرق شده.ماهیگیر سالم پیدا شد ولی یورورس رو پیدا نکردیم.فکر کردیم غرق شده.برای همین وجب به وجب نقاط نزدیک به اون قسمت اقیانوس رو گشتیم.آخه با خودت چی فکر کرده بودی؟

SH:مایکرافت ، گفتم بسه.

M:اما اون .... .

SH:مایکرافت!

مایکرافت با عصبانیت روی صندلی نشست.

SH:گفتید حافظه اش رو به دست میاره؟

B:بله.به مرور زمان.وقتی که برای مدتی زیر آب بوده ، کمبود اکسیژن باعث شده که به سلول های مغزی اکسیژن کافی نرسه.خوشبختانه امواج شدید فورا به ساحل آوردنش و آسیب مغزی خفیف بوده و برای همین موجب اختلال موقت در حافظه شده.همین امروز اولین اسمی که به یاد آورد شرلوک هلمز بود.برای همین با شما تماس گرفتم.می دونید.این روزها شماره ی شما رو به راحتی می شه گیر آورد.ولی هنوز هم نمی دونه شما کی هستید.نمی دونه که شرلوک کیه فقط می دونه که این اسم در خاطراتشه.اول فکر کردم ممکنه یکی از موکل های شما بوده باشه و می خواستم ازتون بپرسم بلکه شاید اطلاعاتی از خانواده اش داشته باشید ولی وقتی گفتید خواهرتونه شوکه شدم.نمی دونستم که شما خواهر دارید.

SH:می خوام ببرمش خونه.

B:پس باید بیدارش کنم.بذارید تا برم و باهاش صحبت کنم.

 

*         *         *

 

دو ماه بعد

SH:شب پاییزیِ بارونی و سردیه.

شرلوک و یوروس هر دو از پنجره به خیابان بیکر که از آب باران خیس شده بود ، نگاه می کردند.

E:اوهوم.

SH:پاییز کم کم داره تموم می شه.به زودی زمستون میاد و سال نو.کلی براش برنامه داریم. :)

یوروس لبخند می زند.

E:هنوز هم باورم نمی شه که من یه برادر دارم.

SH:دو برادر.

E:البته.ولی اون یه جورایی همیشه سرش شلوغه.حتی اگه شلوغ هم نباشه خودش سرش رو شلوغ می کنه.

SH:هنوز هم هیچ چی از گذشته یادت نمیاد؟

E:نه.به جز این که یه سگ به اسم رد بیرد داشتیم.

شرلوک خنده ی تلخی می کند.

E:چی شد که سگمون مرد؟

SH:یه اشتباه باعث این اتفاق شد.یه اشتباه که همه مون مسئولش بودیم.

E:کاش هنوز زنده بود.یه چیزهای محو یادم میاد که تو وقتی بچه بودی ، خیلی دوستش داشتی و همیشه باهاش بازی می کردی.

SH:آره.ولی زود از پیشم رفت.به زودی چیزهای بیشتری یادت میاد.دلیل هر کدوم رو برات توضیح می دم.

شرلوک با خودش فکر می کرد که شاید اکنون نوبت اوست که باید بعضی خاطرات را برای یوروس یادآوری کند.

E:ببین.بارون بند اومده.

SH:یه فکری دارم.چطوره بریم مثل دفعه ی قبل (اشاره به اپیزود کارآگاه دورغگو. :) ) سیب زمینی سرخ کرده بخوریم.هان؟موافقی؟

E:فکر خوبیه.من سس کچاپ هم می خوام.

SH:موافقم.ترکیب خوبی می شه.بریم.

 

 

خواهر و برادر از اتاق گرم خیابان بیکر ، به هوای سرد پاییزی خیابان قدم گذاشتند و قدم زنان در حالی که از ته قلب شاد بودند ، به سمت دکه ی فست فود فروشی همان نزدیکی رفتند.

 

 

 

پایان.

 

 

نظرات  (۵)

۰۶ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۲۷ هیوا جعفری

وای من نخوندم

برم از اول

پاسخ:
سلام :)
خوبید؟
بفرمایید. :) 🌹

خیلی خوب بود

 

اون قسمتهای قبلو قبلا نخوندم چون دوست دارم داستانو کامل بخونم

خسته نباشید :)

پاسخ:
خیلی ممنون آیرین عزیز. :)
🌹
۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۴:۲۲ یوروس هلمز

ممنون ازتون;-)

پاسخ:
:) 🌹 🌸
۲۸ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۶ یوروس هلمز

عالی و غمناک:'(

پاسخ:
:(
Thanks! 🌹

سلام

پایان خیلی جالب و خوبی داشتش...

نطق زیبایی دارین آفرین

ای کاش بازهم این چنین داستان هایی رو بنویسید و زود به زود به این وبلاگتون بیاید

پاسخ:
سلام
لطف دارید. وقتی بعد مدت ها میام و کامنت های دلگرم کننده شما رو می خونم دلم می خواد واقعا این جا فعال تر باشم ولی هر دفعه یه دغدغه جدید پیدا میشه و منو از دنیای این جا دور میکنه. :))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی