یاد گرفتن ویولن اونم بدون ویولن و از روی یک کتاب یه کم سخته. :)
کاش همه مون یاد بگیریم که فقط از دید خودمون به قضایا نگاه نکنیم و دیدگاه دیگران رو هم محترم بشمریم.
ممکنه دیدگاه خودمون اشتباه باشه و دیدگاه اون فرد دیگه درست باشه.اون وقت می تونیم دیدگاه درست رو به جای دیدگاه غلط خودمون جایگزین کنیم.این کار خیلی بهتر از قیافه ی حق به جانب گرفتن و تفهیم اشتباهات خودمون به دیگرانه.
یک منطق دان می تواند امکان وجود اقیانوس اطلس یا آبشار نیاگارا را از یک قطره آب استنتاج کند بی آن که از هیچ یک از آن ها چیزی دیده یا شنیده باشد.به همین ترتیب نیز زندگی زنجیر عظیمی است که هرگاه فقط یک حلقه از آن را به ما نشان بدهند،ماهیت آن بر ما آشکار می شود.علم استنتاج و تحلیل نیز - مانند هر هنر دیگری - تنها از طریق مطالعه ی طولانی و مستمر به دست می آید.از طرفی،عمر انسان آن قدر نیست که هیچ انسانی بتواند در این امر به اعلی درجه ی کمال برسد.پیش از پرداختن به این جنبه های انسانی و روانی موضوع که با مشکلات عظیمی همراه است.پژوهشگر باید به کسب مهارت در مسائل ابتدایی تر بپردازد.مثلا بتواند به هنگام ملاقات با یک انسان دیگر با یک نگاه به تاریخچه ی زندگی او، به کسب و کار یا حرفه اش پی ببرد.هرچند چنین تمرینی ممکن است کودکانه به نظر برسد،قابلیت های مشاهده را تقویت می کند و به فرد می آموزد که به چیز نگاه کند و به دنبال چه چیز باشد.از ناخن های انگشت دست یک آدم،از آستین کتش،چکمه اش،زانوی شلوارش،پینه های انگشتان شست و سبابه اش،از حالت چهره،و از سر آستینش - از هر یک از این ها حرفه ی او به خوبی آشکار می شود.تقریبا بعید است که همه ی این ها بر روی هم نتواند ذهن پژوهشگر با کفایت را در هر موردی روشن سازد.
از کتاب اتود در قرمز لاکی
اثر آرتور کانن دویل
شرلوک بر روی صندلی همیشگی خود در جلوی شومینه که اکنون خاموش بود نشسته بود.خوابش می آمد و چشمانش نیمه باز بود.تقریبا داشت خوابش می برد که ناگهان ویبره ی گوشی موبایلش او را از جا پراند.به صفحه ی گوشی موبایل خود نگاه کرد.
یک پیام خوانده نشده
رمز گوشی را وارد کرد و پیام را خواند.
???Miss me
شرلوک با خودش فکر کرد:
-هان؟؟؟؟؟؟این دیگه چیه؟
به شماره ای که این پیام را فرستاده بود نگاه کرد.
-این که شماره ی جانه.
نگران شد.با خود فکر کرد:
-یعنی اتفاقی افتاده؟؟؟
دوباره ویبره ی گوشی موبایل خبر رسیدن یک پیام دیگر را داد.
سلام
رزی هستم.یادم رفت توی پیام اول خودم رو معرفی کنم. :)
حواسم هست که یادتون رفته روز دختر رو به من تیریک بگید ها. :)
دو روزه که ندیدمتون.دلم براتون تنگ شده.شما چی؟توی این دو روز دلتون برای من و بابا تنگ نشده؟؟ :)
(: ????Miss me
شرلوک نفس راحتی کشید و لبخند زد.رزی کوچولو بود.دختر جان.بعد از روی صندلی خود بلند شد تا خانم هادسون را پیدا کند و از او بپرسد که دختر بچه ها معمولا دوست دارند چه چیزی هدیه بگیرند.
* * * * *
روز دختر [ با تاخیر.ببخشید. :) ] مبارک. :)
در قسمتی از کتاب رسوایی در بوهم می خوانیم که چطور شرلوک هلمز با استفاده از علم کافی،مشاهده ی دقیق و استنتاج درست به نتایج درستی می رسد.متن زیر رو که بخشی از کتاب هست بخونید:
* * * * *
-و می بینم که دوباره مشغول طبابت شده ای.به من نگفته بودی که قصد داری دوباره دست به کار عیادت بیماران بشوی.
-پس از کجا فهمیدید؟
-می بینم و نتیجه گیری می کنم.از کجا می دانم که تو اخیرا خودت را از سر تا پا خیس کرده ای و این که یک دختر خدمتکار به کلی دست و پا چلفتی و سر به هوایی هم در خانه داری؟
گفتم:
-هولمز عزیزم،این دیگر غیر ممکن است.اگر چند قرن پیش بود حتما شما را به جرم جادوگری می سوزاندند.راست است که من روز پنجشنبه پیاده روی مفصلی در خارج از شهر کردم و وقتی به خانه برگشتم به کلی خیس آب بودم؛ولی از آن جا که لباس هایم را عوض کرده ام،هیچ نمی توانم بفهمم شما چگونه به این نتیجه می رسید.و اما خدمتکارمان مری جین(Mary Jane)،اصلاح ناپذیر است و همسرم دارد او را مرخص می کند؛ولی باز در این مورد هم نمی توانم بفهمم شما چطور این نکته را دریافتید.
شرلوک هولمز پاسخ داد:
-ساده تر از این نمی شود.چشم هایم به من می گویند که در رویه کفش چپ تو رو به داخل،درست همان جا که روشنایی آتش بخاری بر آن افتاده،چرم با شش برش موازی بریده شده است.واضح است که این خراشیدگی ها به دست کسی پدید آمده که با بی دقتی هرچه تمام تر یک آلت تیز را به طرف کفش کشیده تا گلی را که به کف آن چسبیده بوده بتراشد.بر پایه ی این مشاهده من دو نتیجه گیری کردم:یکی این که تو در هوای بسیار نامساعد از خانه بیرون رفته ای و دیگر این که نمونه ی درجه اولی از دختر خدمتکار لندنی آزار دهنده و چکمه چاک دهنده در منزل داری.و اما در مورد طبابت تو.هرگاه شخصی وارد اتاق من بشود که بوی یدوفورم بدهد و انگشت اشاره ی دست راستش لکه ی سیاه رنگ نیترات دارژان را داشته باشد و یک طرف کلاه سیلندرش هم ورم کرده باشد،چون گوشی پزشکی خودش را توی آن چپانده،من باید آدم بسیار کند ذهنی باشم اگر نگویم ان شخص عضو فعالی از جامعه ی پزشکی است.
وقتی فرآیند استنتاج خود را توضیح داد از سادگی آن خنده ام گرفت.گفتم:
-وقتی استدلالات شما را می شنوم،قضیه به اندازه ای ساده به نظر می رسد که فکر می کنم من هم از عهده بر می آیم،هرچند که نوبت بعد که با استدلال شما رو به رو می شوم باز گیج هستم تا شما دوباره توضیح بدهید.با وجود این عقیده دارم که چشم من هیچ دست کمی از چشم شما ندارد.
پاسخ داد:
-همین طور است.
* * * * *
در واقع دکتر واتسون درست فکر می کند.او هم می تواند.همه ی ما می توانیم.فقط باید علم کافی،مشاهده ی دقیق و استنتاج درست رو داشته باشیم.
متن زیر رو که از کتاب رسوایی در بوهم است بخونید.
* * * * *
-تو می بینی ولی توجه نمی کنی.تفاوت روشنی بین این دو حالت وجود دارد.مثلا تو پلکانی را که از سرسرای پایین به این اتاق می رسد بارها دیده ای.
-بله،بارها و بارها.
-چند بار؟
-صدها بار.
-پس بگو این پلکان چند پله دارد؟
-چند پله؟نمی دانم.
-نگفتم؟تو توجه نکرده ای.ولی بارها دیده ای.نکته ای که می خواستم روی آن تکیه کنم همین است.من می دانم که هفده پله دارد،چون هم دیده ام و هم توجه کرده ام.
* * * * *
دیدید؟خیلی از ماها هم مثل دکتر واتسون خیلی چیزها رو می بینیم ولی توجه نمی کنیم.شاید حتی اون چیزها رو صدها بار هم دیده ایم.واقعا چند نفر از ما با دقت به اطرافمون توجه می کنیم؟
داستان "ماجرای کارآگاه رو به مرگ (The Adventure of the Dying Detective)" که اپیزود "کارآگاه دروغ گو (The Lying Detective)" از روی آن ساخته شده،داستان جالبیه.شرلوک در این داستان خودش رو به بیماری می زنه تا بتونه مجرمی به نام "کولورتون اسمیت" رو به دست قانون بسپاره.شرلوک هلمز در حین همین بیماری ساختگی اش هذیان هایی ساختگی می گه.به نظرتون درون این هذیان ها و حرف های متوهم نکته ای وجود داره؟با هم قسمتی از این داستان آرتور کانن دویل رو بخونیم:
(لطفا برای خوندن این قسمت از داستان به ادامه مطلب بروید.)
نمی دونم چرا بعضی چیزها هر چی بیشتر به بعضی ها توضیح داده می شن،اون چیزها رو کم تر می فهمن.واقعا فهمیدن این چیزها سخت نیست ها.فقط کافیه این افراد یک کم درک انسانیشون رو بالا ببرن.
امروز به مدت یک ساعت سعی داشتم یک موضوع مهم رو به یک نفر بفهمونم.آخرش هم نفهمید. :/