سلام :)
بالاخره دست به قلم شدم.درسته که داستانی که نوشتم به پای داستان های آرتور کانن دویل یا نویسنده های اپیزود های فیلم جدید شرلوک هلمز نمی رسه ولی خب شما دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. :) البته اسمش رو داستان که نمی شه گذاشت.متن نوشته است. :)
برای خوندن این متن نوشته به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. :)
-کمبود انرژی،خشکی پوست و اضافه وزن.
-بله.ممکنه کم کاری تیروئید داشته باشید.براتون یه آزمایش نوشتم.آزمایش رو که دادید بیارید ببینمش.بفرمایید.
آخرین بیمار هم بیرون رفت.جان نفس عمیقی کشید و به ساعت نگاه کرد.خاطره ای به سرعت در ذهنش شکل گرفت.
-جان،دیگه وقت رفتنه. :)
جان در حالی که به مری نگاه می کند می گوید:
-عجب روز پرکاری بود.
و بعد نفس عمیقی می کشد و به ساعت نگاه می کند.
مری لبخند می زند و می گوید:
-خب حداقل بعد از این همه کار امشب شب خوبیه،نه؟
-(با تعجب.)امشب؟
-ماه گرد ازدواجمون. :)
-ماه گرد؟تا حالا نشنیده بودم.
-خب معلومه که نشنیدی.خودم اختراعش کردم. :)
ویبره ی گوشی موبایل،جان را از افکارش بیرون می آورد.به گوشی نگاه می کند.
یک پیام خوانده نشده.
با خود فکر می کند که چه کسی ممکنه پیام داده باشد.رمز گوشی را وارد می کند و پیام را می خواند.
سلام جان
اگه کاری نداری زود به خیابون بیکر بیا.اگه هم کار داری باز هم به خیابون بیکر بیا.
فوریه.
SH-
با خود فکر می کند یعنی چی شده که در همین هنگام باز ویبره ی گوشی را در دستانش حس می کند.
یادت باشه رزی رو هم با خودت بیاری.
SH-
-رزی؟رزی رو دیگه باید برای چی ببرم؟
* * * * *
از تاکسی پیاده می شود و رو به روی منزلشان که زمانی با شرلوک در همین خانه زندگی می کرد می ایستد.رزی را در آغوش دارد.به رزی نگاه می کند.رزی معصومانه می خندد.لبخندش او را به یاد مادرش مری می اندازد.کرایه تاکسی را می دهد و با کلیدی که دارد در خانه را باز می کند و وارد خانه می شود.صدای خانم هادسون را از آشپزخانه می شنود.
-شرلوک،برگشتی؟
-سلام خانم هادسون.من جان هستم.
خانم هادسون به سرعت از آشپزخانه بیرون می آید.
-آو جان تویی؟سلام.وای رزی کوچولو رو ببین.سلام رزی کوچولو.سلام خانم کوچولو.تو چه قدر خوشکلی.بدش به من جان.
و رزی را از جان می گیرد.
-شرلوک کجا رفته؟
خانم هادسون در حالی که دوباره به آشپزخانه می رود پاسخ می دهد:
-رفته خرید.خب رزی کوچولو.خوبی عزیزم؟چه قدر تو نازی عزیز دلم. :)
-(با خود زمزمه می کند.)رفته خرید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی با من کار فوری داشت.
از پله ها بالا می رود و بعد در اتاق نشیمن را باز می کند و وارد می شود.با صحنه ی عجیبی رو به رو می شود.
اتاق نشیمن تزئین شده.با تعجب به اطراف نگاه می کند.در همین هنگام صدای در خانه و بعد صدای شرلوک می آید.
-سلام خانم هادسون.من برگشتم.
-سلام شرلوک.جان اومده.الان بالاست.
بعد از حدود یک دقیقه شرلوک با جعبه ای که به نظر می رسد خیلی سنگین است وارد اتاق نشیمن می شود.
-اوه.سلام جان.
-سلام شرلوک.شرلو....... .
شرلوک جعبه را زمین می گذارد و دوباره از اتاق خارج می شود.بعد دوباره با جعبه ای دیگر باز می گردد.این کار را تا زمانی که چهار جعبه ی سنگین را به اتاق می آورد انجام می دهد.
جان که تا آن موقع سکوت کرده به حرف می آید.
-شرلوک هیچ معلومه این جا چه خبره؟
و به تزئینات اتاق و بعد به جعبه ها اشاره می کند.
-خب،برای تزئین کردن اتاق از اینترنت کمک گرفتم.امیدوارم خوب شده باشه. :)
-شرلوک.این تزئینات برای چیه؟
-برای چیه؟
-آره برای چیه؟
-یعنی تو نمی دونی؟
-نه شرلوک نمی دونم.
_عجیبه که نمی دونی.
-شرلووووووووووووک.
-باشه جان.امروز تولد یک سالگی رزیه دیگه.
-تولد رزی؟
-آره.
-وای.من........من.........فراموش کرده بودم.
-عجب پدری. :)
-(سکوت)
-بس کن جان.مشغله ها باعث شدن که یادت بره.
-ولی تو یادت بود.
-من تولد هرشخصی رو که بخوام یادم می مونه.
جان مدتی به تزئینات اتاق نگاه می کند.بعد چشمش به جعبه ها می افتد.
-شرلوک این جعبه ها چی ان؟
-کادوی تولد از طرف من برای رزی.
-شرلوک،امیدوارم به این نکته توجه کرده باشی که رزی فقط یک سالشه.
-بله.توجه کردم.این جعبه پر از شیر خشکه.هر چند شیر مادر خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بهتر و مناسب تره.رشد بچه با شیر مادر بهتره.
بعد با یادآوری مرگ مری غباری از غم درخشش چشمانش را کم تر می کند.
-چهار جعبه شیر خشک؟؟؟؟؟
-خب شیر خشک های مختلفی توی جعبه هاست.خود رزی باید انتخاب کنه که از کدوم خوشش میاد. :)
-شرلوک اون فقط یک سالشه.چطوری انتخاب کنه؟
-خب هرکدوم رو که دوست داشت بیشتر می خوره.
-شرلووووووووووووووووک.
-خب خودت می خوری می بینی کدومش بهتره.
-من؟
-اگه خواستی منم کمکت می کنم.راستی مهد کودکی که رزی رو می بری اسمش چیه؟
-برای چی می پرسی؟
-خواستم برای امشب چندتا از دوستاش رو دعوت کنم.
-شرلوک اون یک سالشه ها.
-اصلا برای چی می بریش مهد کودک.من می تونم وقتی تو کار داری ازش مواظبت کنم.تازه می تونم انواع اسیدها رو هم بهش یاد بدم.
-آم.......فکر کنم اگه مهد کودک بره برای هردوتون بهتره.
صدای خانم هادسون از پایین میاد:
-شرلوک.مالی زنگ زده می گه که یادت رفت بهش بگی ساعت چند بیاد.
-(با خود زمزمه می کند.)واقعا یادم رفته.فکر کردم گفتم.(کمی صدایش را بلند میکند.)ساعت 8.
-ساعت 8.آره مالی.
جان به شرلوک نگاه می کند.شرلوک متوجه می شود و می گوید:
-خب تا جایی که من می دونم توی این طور جشن هایی مهمون هم دعوت می کنن.برای همین منم لستراد و مالی رو دعوت کردم.خانم هادسون هم که حتما باید باشه.راستی،لطفا مایکرافت رو خودت دعوت کن.
بعد مشغول جابه جا کردن جعبه ها می شود.
-باید این جعبه ها رو کادو پیچ کنم.
-شرلوک.
-هوم؟
-ازت ممنونم.
-هان؟
-دارم جلوی خودم رو می گیرم که بغلت نکنم.ولی نمی تونم.
جان جلو می رود و شرلوک را بغل می کند.
-وای جان دیدی چی شد؟
جان عقب می رود.
-چی شد؟
-کیک تولد رو فراموش کردم.