Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

هیچ ابلهی به اندازه ی ابلهی که اندک بهره ای از عقل دارد موجب دردسر نیست.

Sherlock Holmes

در جست و جوی تاثیرات عجیب و ترکیبات غریب،انسان باید به خود زندگی مراجعه کند که همیشه چشمه هایی بسیار شگفت انگیز تر از بهترین کوشش تخیل ما آماده نمایش دارد.

۲۱ارديبهشت

سلام :)

بالاخره دست به قلم شدم.درسته که داستانی که نوشتم به پای داستان های آرتور کانن دویل یا نویسنده های اپیزود های فیلم جدید شرلوک هلمز نمی رسه ولی خب شما دیگه به بزرگی خودتون ببخشید. :) البته اسمش رو داستان که نمی شه گذاشت.متن نوشته است. :)

برای خوندن این متن نوشته به ادامه ی مطلب مراجعه کنید. :)



-کمبود انرژی،خشکی پوست و اضافه وزن.

-بله.ممکنه کم کاری تیروئید داشته باشید.براتون یه آزمایش نوشتم.آزمایش رو که دادید بیارید ببینمش.بفرمایید.

آخرین بیمار هم بیرون رفت.جان نفس عمیقی کشید و به ساعت نگاه کرد.خاطره ای به سرعت در ذهنش شکل گرفت.

-جان،دیگه وقت رفتنه. :)

جان در حالی که به مری نگاه می کند می گوید:

-عجب روز پرکاری بود.

و بعد نفس عمیقی می کشد و به ساعت نگاه می کند.

مری لبخند می زند و می گوید:

-خب حداقل بعد از این همه کار امشب شب خوبیه،نه؟

-(با تعجب.)امشب؟

-ماه گرد ازدواجمون. :)

-ماه گرد؟تا حالا نشنیده بودم.

-خب معلومه که نشنیدی.خودم اختراعش کردم. :)

ویبره ی گوشی موبایل،جان را از افکارش بیرون می آورد.به گوشی نگاه می کند.


یک پیام خوانده نشده.


با خود فکر می کند که چه کسی ممکنه پیام داده باشد.رمز گوشی را وارد می کند و پیام را می خواند.


سلام جان

اگه کاری نداری زود به خیابون بیکر بیا.اگه هم کار داری باز هم به خیابون بیکر بیا.

فوریه.

SH-


با خود فکر می کند یعنی چی شده که در همین هنگام باز ویبره ی گوشی را در دستانش حس می کند.


یادت باشه رزی رو هم با خودت بیاری.

SH-


-رزی؟رزی رو دیگه باید برای چی ببرم؟


*     *     *     *     *


از تاکسی پیاده می شود و رو به روی منزلشان که زمانی با شرلوک در همین خانه زندگی می کرد می ایستد.رزی را در آغوش دارد.به رزی نگاه می کند.رزی معصومانه می خندد.لبخندش او را به یاد مادرش مری می اندازد.کرایه تاکسی را می دهد و با کلیدی که دارد در خانه را باز می کند و وارد خانه می شود.صدای خانم هادسون را از آشپزخانه می شنود.

-شرلوک،برگشتی؟

-سلام خانم هادسون.من جان هستم.

خانم هادسون به سرعت از آشپزخانه بیرون می آید.

-آو جان تویی؟سلام.وای رزی کوچولو رو ببین.سلام رزی کوچولو.سلام خانم کوچولو.تو چه قدر خوشکلی.بدش به من جان.

و رزی را از جان می گیرد.

-شرلوک کجا رفته؟

خانم هادسون در حالی که دوباره به آشپزخانه می رود پاسخ می دهد:

-رفته خرید.خب رزی کوچولو.خوبی عزیزم؟چه قدر تو نازی عزیز دلم. :)

-(با خود زمزمه می کند.)رفته خرید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ولی با من کار فوری داشت.

از پله ها بالا می رود و بعد در اتاق نشیمن را باز می کند و وارد می شود.با صحنه ی عجیبی رو به رو می شود.



اتاق نشیمن تزئین شده.با تعجب به اطراف نگاه می کند.در همین هنگام صدای در خانه و بعد صدای شرلوک می آید.

-سلام خانم هادسون.من برگشتم.

-سلام شرلوک.جان اومده.الان بالاست.

بعد از حدود یک دقیقه شرلوک با جعبه ای که به نظر می رسد خیلی سنگین است وارد اتاق نشیمن می شود.

-اوه.سلام جان.

-سلام شرلوک.شرلو....... .

شرلوک جعبه را زمین می گذارد و دوباره از اتاق خارج می شود.بعد دوباره با جعبه ای دیگر باز می گردد.این کار را تا زمانی که چهار جعبه ی سنگین را به اتاق می آورد انجام می دهد.

جان که  تا آن موقع سکوت کرده به حرف می آید.

-شرلوک هیچ معلومه این جا چه خبره؟

و به تزئینات اتاق و بعد به جعبه ها اشاره می کند.

-خب،برای تزئین کردن اتاق از اینترنت کمک گرفتم.امیدوارم خوب شده باشه. :)

-شرلوک.این تزئینات برای چیه؟

-برای چیه؟

-آره برای چیه؟

-یعنی تو نمی دونی؟

-نه شرلوک نمی دونم.

_عجیبه که نمی دونی.

-شرلووووووووووووک.

-باشه جان.امروز تولد یک سالگی رزیه دیگه.

-تولد رزی؟

-آره.

-وای.من........من.........فراموش کرده بودم.

-عجب پدری. :)

-(سکوت)

-بس کن جان.مشغله ها باعث شدن که یادت بره.

-ولی تو یادت بود.

-من تولد هرشخصی رو که بخوام یادم می مونه.

جان مدتی به تزئینات اتاق نگاه می کند.بعد چشمش به جعبه ها می افتد.

-شرلوک این جعبه ها چی ان؟

-کادوی تولد از طرف من برای رزی.

-شرلوک،امیدوارم به این نکته توجه کرده باشی که رزی فقط یک سالشه.

-بله.توجه کردم.این جعبه پر از شیر خشکه.هر چند شیر مادر خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بهتر و مناسب تره.رشد بچه با شیر مادر بهتره.

بعد با یادآوری مرگ مری غباری از غم درخشش چشمانش را کم تر می کند.

-چهار جعبه شیر خشک؟؟؟؟؟

-خب شیر خشک های مختلفی توی جعبه هاست.خود رزی باید انتخاب کنه که از کدوم  خوشش میاد. :)

-شرلوک اون فقط یک سالشه.چطوری انتخاب کنه؟

-خب هرکدوم رو که دوست داشت بیشتر می خوره.

-شرلووووووووووووووووک.

-خب خودت می خوری می بینی کدومش بهتره.

-من؟

-اگه خواستی منم کمکت می کنم.راستی مهد کودکی که رزی رو می بری اسمش چیه؟

-برای چی می پرسی؟

-خواستم برای امشب چندتا از دوستاش رو دعوت کنم.

-شرلوک اون یک سالشه ها.

-اصلا برای چی می بریش مهد کودک.من می تونم وقتی تو کار داری ازش مواظبت کنم.تازه می تونم انواع اسیدها رو هم بهش یاد بدم.

-آم.......فکر کنم اگه مهد کودک بره برای هردوتون بهتره.

صدای خانم هادسون از پایین میاد:

-شرلوک.مالی زنگ زده می گه که یادت رفت بهش بگی ساعت چند بیاد.

-(با خود زمزمه می کند.)واقعا یادم رفته.فکر کردم گفتم.(کمی صدایش را بلند میکند.)ساعت 8.

-ساعت 8.آره مالی.

جان به شرلوک نگاه می کند.شرلوک متوجه می شود و می گوید:

-خب تا جایی که من می دونم توی این طور جشن هایی مهمون هم دعوت می کنن.برای همین منم لستراد و مالی رو دعوت کردم.خانم هادسون هم که حتما باید باشه.راستی،لطفا مایکرافت رو خودت دعوت کن.

بعد مشغول جابه جا کردن جعبه ها می شود.

-باید این جعبه ها رو کادو پیچ کنم.

-شرلوک.

-هوم؟

-ازت ممنونم.

-هان؟

-دارم جلوی خودم رو می گیرم که بغلت نکنم.ولی نمی تونم.

جان جلو می رود و شرلوک را بغل می کند.

-وای جان دیدی چی شد؟

جان عقب می رود.

-چی شد؟

-کیک تولد رو فراموش کردم.

نظرات  (۷)

درود و زنده باد
این جنس نوشته های شما واقعا منحصر به خودتونه و جای دیگه نمیخونیم
به نوشتن ادامه بدید که خیلی خوب می نویسید :)
پاسخ:
سلام و درود بر شما
لطف دارید. :)
زنده و سلامت باشید. :)
عالی بود
افرین
پاسخ:
Thanks. :)
۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۴:۳۵ بنیامین بیضایی
وقتی دارید در مورد یک آدم باهوش داستان می نویسید شخصیت پردازی شما باید طوری باشه که به کلیت تیپش بخوره مثلا یک نظامی حین کار مست نمیکنه حالا اگه توی داستان بگیم : "بطری شراب را از دستم گرفت جرعه نوشید و با بیسم گروه پشتیبانی را خبر کرد!" در نگاه اول بدون ایراده اما اساسا نادرسته!
برخی قسمت های داستان این خلل ها رو داشت مورد اول اینکه اساسا شرلوک هلمز از جشن تولد خوشش نمیاد! در مورد آدم های باهوش یک تمه که تو فیلم و داستان ها هم زیاد تکرار میشه چراکه اساسا تولد ما دستاورد خود ما نبوده که براش جشن بگیریم و شرلوک با جشن تولد اصولا باید مخالفت کنه _با توجه به شخصیتش و شرلوکی که کانن دویل آفریده_ مگر اینکه شما خواسته باشید یک نسخه مسخ شده از شرلوک رو برای خودتون بسازید!!!
اما ایراد هایی هم در سناریو داستان به نظر می رسد:
شرلوک بقیه بسته ها را چطور همراه خودش آورده چون هر کدام را یکی یکی آورد بالا پس باید یکی یکی هم از مبدا به خانه آورده باشد و اگر کسی او را کمک کرده چرا بسته ها را بالا نیاورده و شرلوک مجبور است برای آوردن هر کدام برگردد!؟ 
مورد بعدی اینکه مری واتسون ماه گرد ازدواحشان... جا در دارد اشاره ای هم به اپیزود ازدواج بکنم که مخالفت بارز شرلوک با جشن عروسی و تولد و الخ در آن کاملا مشهود است ... بعله... ماه گرد ازدواجشان یادش مانده ولی تولد یک سالگی فرزندش را فراموش کرده است و آن را یاد واتسون نمی اندازد؟ 
مورد بعدی، از کی تا به حال تلفن های شرلوک را خانم هادسون جواب می دهد؟ در ضمن چرا مالی به موبایل شرلوک زنگ نزده است. 

داستان شما رو تحسین میکنم، ادامه بدید :) منتظر بهتر شدن قسمت های بعدی هستم!
پاسخ:
سلام :)
خوش اومدید.
به نظر من شرلوک یه آدم باهوش و بااحساسه.هرچند تلاش می کنه احساساتش رو مخفی کنه.این احساساتی بودن شرلوک رو می شه هم در داستان های آرتور کانن دویل دید و هم در فیلم جدید.پس من خرق عادتی ایجاد نکردم.
البته شرلوک شخصیت پیچیده ای داره. :)
اپیزود کارآگاه دروغ گو می تونه نشون دهنده ی احساسات عمیق شرلوک باشه. :)
مخالفت با جشن تولد؟فکر نکنم جایی این مخالفت خودش رو اعلام کرده باشه.مگه انسان فقط باید دستاورد های خودش رو جشن بگیره؟سال نو دستاورد انسان نیست ولی با این حال هرسال و همیشه سال نو رو جشن می گیره.تولد یکی از زیباترین پدیده های خلقته که هرانسان باهوشی ارزشش رو می دونه و اون رو جشن می گیره.از طرفی باید یادآوری کنم که این تولد،تولد رزیه.دختر جان و مری که هرسه برای شرلوک خیلی عزیزن. :)
آفرین.خوشحالم که بالاخره یه نفر به جزئیات توجه کرد.درسته شرلوک بسته ها رو یکی یکی آورد بالا پس همه ی بسته ها رو هم یکی یکی از مغازه ای که خرید کرده به اتومبیل (تاکسی) انتقال داده و بعد یکی یکی از اتومبیل به جلوی در خانه و بعد هم یکی یکی از پله ها بالا برده.این کارها همه نشون می ده که شرلوک چه قدر رزی رو دوست داره.اون قدر رزی رو دوست داره که براش تولد گرفته و نحوه ی تزئین کردن اتاق در جشن تولد رو در اینترنت خونده. :)
مری مرده و این یادآوری ماه گرد ازدواج خاطره ای از مری هست که جان به یاد می آره.پس چطور مری می تونسته جشن تولد یک سالگی رزی کوچولو رو یاد آوری کنه؟
اگه شرلوک مخالف ازدواجه پس احساسش نسبت به آیرین آدلر چی می شه؟
خب اگه یادت باشه آخرین باری که مالی با شرلوک حرف زد راجع به این بود که شرلوک رو دوست داره و به نظر من این طبیعیه که بخواد به جای حرف زدن با شرلوک با خانم هادسون حرف بزنه.برای همین به خانم هادسون تلفن کرده و نه به شرلوک.
ممنونم بابت توجه و دقت زیادتون.خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم که بالاخره یه نفر به جزئیات داستانم توجه کرد. :)
ممنونم. :)
حتما.سعی می کنم که قسمت های بعدی بهتر باشن. :)
سلامت و موفق باشید. :)
سلام


چقدر قشنگ بود 
پاسخ:
سلام



^_^

اشکم در اومد..............آخه چرا اینقد عالیه؟!

پاسخ:
شرلوکه دیگه. :))
۱۶ فروردين ۰۰ ، ۲۲:۰۲ کارآگاه رهنما

بازم از این متون زیبا بنویس

پاسخ:
سلام دوست عزیز
حتما.سعی می کنم بنویسم. :)

سلام

اول از همه بگم چقد خوشحال شدم که دیدم هنوز یه نفر وبلاگ نویسی میکنه😍من توی میهن بلاگ سه تا وب داشتم ولی متاسفانه میهن بلاگ به طور کل بسته شد و وبلاگای توش به خاطرات پیوست😞اما خوشحالم ک هنوز وبلاگ نویسی فراموش نشده😍

و اینکه داستان واقعا خوب بود... جزییات خوبی داشت فقط به نظرم یکم مکالمات توش زیاد بود و توصیف صحنه ها کم... حداقل این سلیقه ی منه ک مکالمات خیلی زیادو نمیپسندم

امیدوارم موفق باشین😊

پاسخ:
سلام :)
وبلاگ یه طورایی روح نوشته ها رو زنده می کنه.بهتر از بقیه ی شبکه های اجتماعیه. :)
بله میهن بلاگ ... متاسفانه کلا بسته شده ...
دیگه نمی خواین سرویس های وبلاگ نویسی جدید رو امتحان کنین و بازم به وبلاگ نویسی ادامه بدین؟میهن بلاگ بسته شد ولی بقیه ی سرویس ها هنوز هستن. :)
ممنون از نظرتون.لطف کردید.چشم حتما.سعی می کنم سبک نوشتنم رو اصلاح کنم ولی بیشتر سعی کردم شبیه فیلم یا نمایش باشه برای همین مکالمات زیاد شدند. ✌🏻

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی