سلامی دوباره :)
لطفا برید ادامه ی مطلب. :)
-سر رفته.
-هان؟؟؟؟؟
-سر رفته.حوصله ام سر رفته.
-آهان.
جان درحالی بر روی مبل راحتی اتاق نشیمن خیابان بیکر نشسته بود و رزی را بر روی پاهای خود نشانده بود و با او بازی می کرد،به شرلوک نگاه کرد.
-چرا هیچ اتفاقی نمی افته؟چرا هیچ چیز جالبی اتفاق نمی افته؟
-چیز جالب که زیاده ولی به نظر تو جالب نیستن.
-جان،من دارم تحلیل می رم.اگه موضوعی برای حل کردن پیدا نکنم خودم حل می شم.
-(در حالی که می خندد.)ببین هوا بارونیه.بیا بریم یه کم قدم بزنیم.
رزی صدای بچه گانه ای در می آورد.
جان ادامه می دهد:
-ببین.رزی هم موافقه.
-من حوصله ندارم.به علاوه،رزی ممکنه سرما بخوره.
-تنبلی خودت رو گردن رزی ننداز.
جان به رزی نگاه می کند و رزی لبخند کودکانه ای می زند.ناگهان جان به یاد موضوعی می افتد.تصمیم می گیرد این موضوع را با شرلوک در میان بگذارد.
-شرلوک.یه چیز عجیب.دیروز که رفته بودم سر قبر مری...... .
شرلوک آه می کشد و غبار غم بر چهره اش می نشیند.
-یه چیز عجیب دیدم.یه دسته گل بزرگ رز قرمز سر قبر مری بود.متعجبم که کی این کار رو کرده.نظر تو چیه؟
-اسم اصلی مری رزامند بود.
-آره.ولی منظورم این نیست.فکر نکنم این ربطی به این موضوع داشته باشه.من می خوام بدونم که کی یه دسته گل خیلی بزرگ و گرون رو برای مری آورده بود.
شرلوک سکوت کرده است.
-شرلوک،نظری نداری؟
-جان.اسم رزامند به دسته گل ربط داره.
-داری استنتاج می کنی؟خب شواهدت چیه؟
-به شواهد نیازی نیست.اون دسته گل رو من برای مری خریده ام.
فداش شمO:-)