خب.بالاخره بعد از چند روز نوشتن،قسمت پایانی داستانی Sherlocked رو هم نوشتم.امیدوارم ارزش انتظارهای ارزشمند شما رو داشته باشه. :)
برای خوندن قسمت پایانی داستانی Sherlocked به ادامه ی مطلب مراجعه کنید.
جان در حالی که سرش را از روی کتاب بلند نمی کند می پرسد:
-جایی می ری؟
شرلوک جا می خورد.آن یکی دستش را هم از توی آستین کتش رد می کند و می گوید:
-آره.همون قرار مربوط به پرونده که بهت گفتم.
جان کتاب را می بندد و از جایش بلند می شود.
-باشه.پس صبر کن تا منم آماده بشم و باهات بیام.
-نیازی نیست.
جان با تعجب به شرلوک نگاه می کند.
-یعنی چی که نیازی نیست.مگه نگفتی که با اون آدمی که از اول همه ی این پرونده ی ساختگی رو برنامه ریزی کرده قرار داری؟
-خب؟
-خب اصولا منم توی پرونده ها همراهتم.ممکنه هم این آدم خطرناک باشه.
-خطرناک نیست.
-از کجا می دونی؟تو که هنوز ندیدیش.مگه خودت نبودی که می گفتی قبل از به دست آوردن همه ی اطلاعات،نظریه پردازی نکنیم و ........ .
شرلوک حرف جان رو قطع می کند:
-جان،نگران نباش.خطرناک نیست.حداقل مطمئنم که قرار نیست بمیرم.
-اما.... .
-جان،باید تنها برم.اصلا جای نگرانی نیست.
بعد از گفتن این حرف به جان لبخند می زند و به طرف در می رود.در همان حال می گوید:
-خداحافظ جان.مواظب باش سر و صدا نکنی تا رزی کوچولو بیدار نشه.
و از اتاق بیرون می رود.
جان با تعجب به در نگاه می کند.
* * * * *
مالی با خوشحالی وارد خانه اش می شود.
-عجب روز پر کاری بود.ولی در عوض جشن تولد امشبم تموم خستگی رو از تنم بیرون می کنه.
بعد در حالی کتش را در می آورد به سمت کاناپه می رود.کتش رو روی دسته ی کاناپه می گذارد و تلفن را بر می دارد.شماره ی خانم هادسون را می گیرد:
-سلام خانم هادسون.بله.خیلی ممنونم.شما چطورید؟شرلوک و جان چی؟رزی کوچولو خوبه؟خوبه که همگی خوبید.می خواستم امشب برای جشن تولدم دعوتتون کنم.بله.خیلی ممنونم.یه جا توی رستوران میراکل رزرو کردم.بله.برای همه مون.بازرس لستراد و خانمش هم هستن و همین طور یکی دو نفر از همکارام.خیلی عالیه.پس میاید.چی؟شرلوک نیست.باشه خودم باهاش تماس می گیرم و بهش می گم.پس منتظرتونم.رستوران میراکل ساعت 8.فعلا خداحافظ.
دوباره شماره می گیرد:
-سلام مالی.
-سلام شرلوک.
سکوتی برای چند لحظه حکم فرما می شود.
-آآآآآآ....حالت چطوره شرلوک؟
-خوبم.ممنونم.
-می خواستم.....خب.....می خواستم برای جشن تولدم دعوتت کنم.امشبه.می تونی بیای که؟
-آه مالی.تولدت مبارک.ولی متاسفم.نمی تونم بیام.امشب باید یک پرونده رو به اتمام برسونم.
-می فهمم.
-خیلی متاسفم.
-نه.درک می کنم.مشکلی نیست.بقیه هستن.
-امیدوارم خوش بگذره.
-ممنونم.
-خداحافظ.
-خداحافظ شرلوک.
تلفن را قطع می کند و آن را روی میز می گذارد.برای مدتی به جایی نامعلوم در جلویش خیره می شود.بعد چشمانش رو می بندد و با خود می گوید:
-خب،برای مهمونی امشب کلی کار دارم که باید انجامشون بدم.
* * * * *
رستوران میراکل
ساعت 8
آیرین آدلر
متن پیام همین بود.مکان و زمان قرار.شرلوک به ساعتش نگاه کرد.ساعت 7:45 بود.به رستوران وارد شد.در گوشه ای در انتهای رستوران میزی در کنار پنجره بود.آیرین آن جا بود.شرلوک به طرف میز رفت.
آیرین در حالی که لبخندی در گوشه ی لبش بود گفت:
-می دونستم زودتر از موعد مقرر میاید آقای هلمز.خوش اومدید.منوی شام امشب واقعا غذاهای خوشمزه ای داره.بفرمایید بنشینید.
و به صندلی روبه رویش اشاره کرد.شرلوک نشست.
-نمی خواید شال و کتتون رو در بیارید؟
-نیازی نیست.می خوام زود برم.
-تا شام نخورید که نمی شه.
برق پیروزی در چشمان آیرین موج می زد.به صحبتش ادامه داد:
-در طی شام می تونیم درباره ی گذشته ی موریارتی صحبت کنیم.فعلا بهتره تا نفر سوم هم میاد غذا سفارش بدیم.
-نفر سوم؟
-دوست دوران کودکی جیمز کوچولو. :) آهان اومد.خودشه.
مردی وارد رستوران شد و وقتی آیرین و شرلوک را دید به طرف آن ها رفت.
-سلام خانم آدلر.سلام آقای هلمز.خیلی خوشحالم که شما رو می بینم.باعث افتخار منه که با شما صحبت می کنم.
-سلام.بهتره بشینی و با ما شام سفارش بدی.
-من هرچی که شما بخورید می خورم.
آیرین به شرلوک نگاه کرد و پرسید:
-شما چی آقای هلمز؟البته بهتره قبل از سفارش غذا کت و شال گردنتون رو دربیارید.
-به نظرم اول بهتره درباره ی جیمز موریارتی صحبت کنیم.
بعد به دوست موریارتی خیره شد.
-آه.جیمز بیچاره.گذشته ی تلخی داشت.وقتی فهمیدم که بالای یک بیمارستان در حالی که با شما درگیر شده بود مرده،تمام شبی رو که این خبر رو شنیدم گریه کردم.اون زندگی سختی داشت.زندگی خیلی خیلی سختی.
شرلوک گفت:
-بهتره که شروع کنی.
دوست موریارتی به آیرین نگاه کرد.آیرین سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.
-خب.جیمز از همون دوران کودکی نبوغ خاصی داشت.خونواده اش خیلی فقیر بودن.پدرش وقتی که دو سال داشت توی سانحه ی تصادف یک قطار مرده بود.مادرش به سختی کار می کرد تا خرج خونواده اش رو دربیاره ولی حقوقش اون قدر کم بود که فقط می تونستن غذای کمی برای خوردن داشته باشن.جیمز هم کار می کرد.برای همین مدرسه نمی رفت.سواد رو از مادرش یاد گرفته بود و تنها زمانی که فرصت می کرد کتاب بخونه شب ها بود که تا دیر وقت بیدار می موند.بیشتر هم ریاضی می خوند.عاشق ریاضیات بود.مادرش از این که نمی تونست جیمز رو به مدرسه بفرسته غمگین بود.اون می دونست که جیمز یه نابغه است.جیمز در پنج سالگی می تونست کتاب های ویکتور هوگو و تولستوی رو بخونه و درک کنه.با این حال اون ها خونواده ی خیلی خوبی بودن.خیلی به هم علاقه داشتن.جیمز عاشق مادر و خواهرش بود.
شرلوک با تعجب گفت:
-خواهرش؟!!
-بله.اون یه خواهر کوچیک تر از خودش داشت.
آیرین گفت:
-شرلوک به خوبی می دونه داشتن یه خواهر کوچک تر یعنی چی.
-واقعا.پس آقای هلمز هم یه خواهر کوچک تر داره.ولی....ولی متاسفانه جیمز خیلی زود خواهرش رو از دست داد.
-از دست داد؟
-بله.جیمز مدت ها بود که می خواست یک کتاب بخره ولی پولش رو نداشت.یک روز خواهرش تنها جواهری که داشت،یه دستبند نقره ی کوچک،رو به جیمز داد که بفروشه تا بتونه اون کتاب رو بخره.اون روز منم اون جا بودم.صحنه ی غم انگیزی بود.جیمز دستبند رو قبول نمی کرد ولی خواهرش بهش می گفت که ارزش اون کتاب از این دستبند خیلی بالاتره.حتی می گفت که ارزششون قابل مقایسه نیست.مادر جیمز بهش گفت که هدیه ای که خواهرت بهت داده رو قبول کن.جیمز این هدیه باارزش رو گرفت و از خونه بیرون رفت دستبند رو بفروشه ولی همون موقع صاحب خونه شون که کرایه ی خونه اش پنج ماه عقب افتاده بود دم در بود.وقتی جیمز و دستبند رو دید با عصبانیت سرش فریاد زد که چرا وقتی چیزی دارید که می تونه کمی از بدهیتون رو بپردازه بهش نمی دن و دستبند نقره رو از جیمز می گیره.جیمز سعی می کنه دستبند رو پس بگیره ولی نمی تونه.آخه از یه بچه ی دوازده ساله چه چیزی انتظار میره.تا این که خواهرش که دو سال از جیمز کوچک تره هم میاد بیرون و موضوع رو می فهمه و سعی می کنه دستبند رو پس بگیره و به برادرش بده ولی صاحب خونه خواهر جیمز رو هل می ده و متاسفانه خواهر جیمز می افته جلوی یک ماشین و ماشین بهش می زنه.بعد مادرش میاد بیرون و وقتی این صحنه رو می بینه می دوه و دخترش رو درحالی که آغشته به خونه بغل می کنه و با یه ماشین می برنش بیمارستان.از اون طرف جیمز هم برای خرج عمل خواهرش سعی می کنه دسبند رو بفروشه که فکر می کنن یه دزده و دستبند رو دزدیده و می برنش اداره ی پلیس.روز بعد که مادرش میاد و جیمز رو از زندان می بره خبر مرگ خواهرش رو هم بهش می ده.متاسفانه دکترها نتونسته بودن کاری کنن و خواهر جیمز در حال عمل مرده بود.جیمز در لحظه ی مرگ خواهرش پیشش نبود و نتونست برای آخرین بار چهره ی جون دار خواهرش رو ببینه.مادر جیمز هم چهارماه بعد از این اتفاق از ناراحتی مرد.البته بیمار هم بود.ضعیف بود.جیمز بیچاره عزیزترین کسانی رو که داشت از دست داد.از اون به بعد به یتیم خونه برده شد.بیچاره جیمز.تا یه سال با کسی حرف نمی زد.بعد از یک سال هم تازه سر کلاس ریاضی به حرف اومد.بله.یتیم خونه به مدرسه فرستادش.جیمز عالی بود.اون یه نابغه بود.یه نابغه.بالاخره استاد دانشگاه شد ولی بعد از سه سال انصراف داد و من دیگه ازش خبری نداشتم تا این که فهمیدم مرده.تموم چیزی که من از جیمز می دونستم همین بود.
شرلوک به فکر فرو رفته بود.موریارتی یک خواهر داشته.
صدای آیرین او را از افکارش بیرون آورد.
-خب آقای هلمز.این هم از گذشته ی جیمز موریارتی.دیگه وقت خوردن شامه.
* * * * *
-همین جاست جان؟
جان،رزی رو در آعوش داشت و با خانم هادسون در تاکسی نشسته بود.
-بله.همین جاست خانم هادسون.آقا ممنونم.چه قدر باید تقدیم کنم؟
وقتی از تاکسی پیاده شدند خانم هادسون به جان گفت:
-به نظرت مالی از عطری که براش خریدم خوشش میاد؟
-به نظرم ازش خوشش میاد.
-نگاه کن.بازرس لستراد و همسرش هم اومدن.مالی هم اومد.اونایی هم که همراهش هستن هم احتمالا همکارهای مالین.
بعد از سلام و احوال پرسی همگی وارد رستوران شدن و روی میز عریض و چند نفره ای که مالی رزرو کرده بود نشستند.مالی با خوشحالی به همه ی مهمانانش نگاه کرد و گفت:
-مهمون های عزیزم،صبر کنید تا من برم و به مسئول رستوران بگم که جشن ما رو شروع کنه.
و بعد از گفتن این حرف از جایش بلند شد و به سمت انتهای رستوران،جایی که پیشخوان هم همون جا بود،رفت.ناگهان انگار سطل آب سردی را روی سرش خالی کردند.شرلوک هم آن جا بود.با.....با.....با اون زن.باورش نمی شد.
-امشب می خوام یک پرونده رو به اتمام برسونم.
حرف شرلوک مدام برایش تداعی می شد.به سرعت برگشت و در مقابل نگاه متعجب مهمانان گفت که:
-اشتباه شد.مهمونی این جا برگذار نمی شه.مهمونی توی خونه ی خودمه.
* * * * *
آیرین و شرلوک هردو با هم از رستوران بیرون آمدند.دوست موریارتی مدتی قبل رفته بود.آیرین گفت:
-شب خوبی بود آقای هلمز.باید بگم همین که تونستم شما رو مجبور کنم که با من شام بخورید خودش یه هدیه ی بزرگه.
-هدیه؟؟؟!!!!
-بله.هدیه.هدیه ی تولد.
-هدیه ی تولد؟!
-بله.امشب تولدم بود.سالگرد به دنیا اومدنم.ممنونم.هدیه ی بزرگی بود.مدت ها بود که منتظر این لحظه بودم.من دیگه باید برم.اون ماشین منتظرمه.متاسفم که نمی تونم برسونمتون.خداحافظ آقای هلمز.
آیرین به طرف ماشین به راه افتاد.شرلوک هم تا زمانی که آیرین سوار ماشین شد و رفت با نگاهش او را بدرقه کرد.حتی تا مدتی هم به نقطه ای که ماشین در آن ناپیدا شد،خیره ماند.
* * * * *
وقتی شرلوک وارد خونه شماره ی 221 بیکر شد توقع نداشت جان و خانم هادسون را ببیند.
-مگه شما نباید الان مهمونی باشید؟
جان خمیازه ای کشید و گفت:
-چرا،باید می بودیم.ولی مهمونی به طرز عجیبی زود تموم شد.رفتار مالی عجیب شده بود.بعد از این که وارد رستوران میراکل شدیم،رفت تا به مسئول رستوران بگه که جشن رو شروع کنن ولی وقتی برگشت گفت که اشتباه شده و باید بریم.جشن توی خونه خودشه.اون جا که رفتیم زنگ زد و غذا و کلی چیز دیگه سفارش داد.معلوم بود از قبل نمی خواسته توی خونه جشن بگیره و یک هو نظرش عوضش شده.بقیه ی شب هم توی خودش بود.ما هم چون دیدیم ناراحته،چیزی ازش نپرسیدیم.فقط سعی کردیم هرچه زودتر مهمونی تموم بشه تا مالی بتونه استراحت کنه.به نظر تو رفتارش عجیب نبود؟
-نه.به هیچ وجه.
-به هیچ وجه؟؟!!!!!!
-فکر کنم بدونم که چرا به طور ناگهانی رفتارش عوض شده.جان آماده شو تا بریم بیرون.باید برای تو و مالی ماجرایی رو تعریف کنم.
تموم شد؟ داستان پایان باز بود؟ =)
+پس... شرلالی شیپری؟