شرلوک نفس عمیقی کشید.هوای پاک روستا را به درون ریه هایش داد و بعد رو به جان کرد و گفت:
-جان،هنوز هم از خودم می پرسم واقعا لازم بود به این جشنواره ی محلی بیاییم.
جان ابروهایش را در هم کشید و گفت:
-شرلوک.خواهش می کنم دوباره شروع نکن.بله لازم بود.خیلی خیلی لازم بود.
شرلوک آهی کشید و دوباره به اطراف نگاه کرد.به غرفه های فروش کیک کدو تنبل،کوکوی کدو تنبل،مربای کدو تنبل،خود کدو تنبل و ........ .در غرفه ای هم مسابقه ی انتخاب بزرگ ترین و بهترین کدو تنبل برگذار می شد.
-وای شرلوک.اون جا رو نگاه کن.بستنی.من برم و دو تا بخرم و بیام.
وقتی که جان رفت شرلوک به اطراف نگاه کرد.نیمکتی چوبی در گوشه ای گذاشته شده بود.به طرف نیمکت رفت و روی آن نشست.به آدم هایی که از جلویش عبور می کردند،نگاه کرد.می توانست با یک نگاه به نوک سر تا کفش آدم ها شغل و نکات و جزئیات ریزی از زندگی آن ها را بگوید.
ناگهان به سمت چپش نگاه کرد.دختربچه ای که حدود 5 سال داشت به او زل زده بود.دختربچه به سمت او رفت و در کنار او،روی نیمکت،نشست.ناگهان گفت:
-شما هم گم شدید؟
شرلوک در حالی که تعجب کرده بود گفت:
-هان؟؟؟
-شما هم گم شدید؟
-نه.
-آخه چون مثل من تنها هستید فکر کردم گم شدید.
-نه.من گم نشدم.تو گم شدی؟
-بله.با مامانم اومده بودیم به جشنواره.حدود بیست دقیقه است که گم شدم.مامانم به من گفته که هر وقت گم شدم همون جایی که گم شدم بمونم تا بیاد و پیدام کنه.
بعد مدتی سکوت کرد و به سر تا پای شرلوک نگاه کرد.دوباره ادامه داد:
-اگه شما گم نشدین پس چرا تنها هستید؟
-تنها نیستم.با دوستم اومدم.الان رفته چیزی بخره.میاد.
-بچه ندارید؟
-نه.
-به نظرم اگه داشتید بابای خوبی می شدید. :)
-آم.....خب......می خوای مامانت رو پیدا کنیم؟
-مامانم گفته با غریبه ها جایی نرم.
-خب مامانت درست گفته.من رو نمی شناسی؟توی تلویزیون یا روزنامه یا اینترنت من رو ندیدی؟
-نه.
-آهان.باشه.
-شما بازیگرید؟
-نه.
-پس چرا باید توی تلویزیون نشونتون بدن؟یک بار یک خبرنگار درباره ی فایده ی و مفید بودن مصرف سبزیجات با من و مامانم توی خیابون مصاحبه کرد.توی تلویزیون هم پخش شد.همه ی دوستام من رو دیده بودن.با شما هم درباره ی چیزی مصاحبه کردن؟مثلا درباره ی فایده ی خوردن سبزیجات.
-خب.....یه طورایی آره. :)
ناگهان حالت چهره ی دختربچه نگران شد.دختر بچه گفت:
-من می ترسم.می شه دستم رو بگیرید.لطفا.من می ترسم.مامانم همیشه وقتی که می ترسم یا نگران می شم دستم رو توی دستش می گیره.اگه مامانم رو پیدا نکنم چی؟
-مطمئن باش که مامانت رو پیدا می کنی.نگران نباش. :)
دختربچه دستش رو دراز کرد.شرلوک مردد ماند.او هم دستش رو دراز کرد تا دست کوچک دختربچه را بگیرد.همین که خواست دست دختربچه را بگیرد دختربچه با خوشحالی گفت:
-عه مامانم.مامان.مامان.من دیگه باید برم.از دیدنتون خیلی خوشحال شدم.خداحافظ آقای هلمز. :)
-خداحافظ . :)
دختربچه از روی نیمکت بلند شد و به طرف مادرش دوید.مادرش با نگرانی او را در آغوش گرفت.از پیدا شدن دخترش خیلی خیلی خوشحال شد.
-کجا بودی عزیزم؟همه جا رو دنبالت گشتم.
-شرلوک.کجا بودی؟همه جا رو دنبالت گشتم.بستنی ها تقریبا آب شدن.بیا این رو بگیر.
شرلوک به جان نگاه کرد.بستنی رو از جان گرفت.
-ممنونم.
جان در کنار شرلوک نشست.
-زیاد که منتظر نموندی؟
-نه.با مردم صحبت می کردم.سرم گرم بود.
بعد با خودش فکر کرد:
-چه بچه ی شیرینی بود. :)
جان گفت:
-با مردم؟؟؟؟بستنی خوشمزه ایه. :)
-آره.خوشمزه تر از بستنی ها ایه که تا حالا خوردم.
ناگهان فکری به ذهن شرلوک رسید.
-اون گفت آقای هلمز.
-چی؟کی گفت؟
-ولی اون گفت من رو نمی شناسه.پس چطور اسمم رو می دونست؟؟؟؟؟